دوستش داشتم. ولی هیچ وقت بهش نگفتم، 7 سال پیش با هم آشنا شدیم. 7 سال تمام توی زندگیم بود. جلو چشمام بود، میدیدمش، حرف میزدیم، تلفن میزدیم، ولی بهش نگفتم، نتونستم بگم.
هیچ علامتی نشون نمیداد که بفهمم منو میخواد یا نه، هیچ حرکتی، هیچ رفتاری، نه مستقیم نه غیر مستقیم، نه حتی نشونه ای، منتها باهام خیلی مهربون بود، خیلی حرفم رو گوش میداد، بین همه احترام خاصی واسه من قائل بود، دختر خوبی بود، ناز بود، خوش رفتار بود، همیشه میخندید، خنده روی لباش بود، معصوم بود، ساکت بود، به دلم نشسته بود، نتونستم بگم و نگفتم.
گذشت و گذشت و همین جوری گذشت همه ش، از قبل عید ازش خبر نداشتم، سه ماهی بیشتر نمیشد، تا دو ماه پیش یه روز دیدم پسر داییم بله برونشه و ما رو هم خبر کردن وقتی رفتم در کمال ناباوری دیدم عروس داییم شده. چشم های معصومش، لبخندهای ملیحش، صورت آرومش، دستای مهربونش مال پسرداییم شده.
گفتن سه ماه پیش رفته شهرداری، چند تا کار اداری انجام بده یکی از پسرهای فامیل همون جا اون رو دیده و ازش آدرس خونه و تلفن باباش رو گرفته و خواستگاریش کرده. دنیا پیش چشمم تیره و تاریکه، نگفتنم یه درد بود، از دست دادنش صد تا درد شد. اینکه اون قدر دنیا کوچیکه که همیشه جلو چشمام باشه و مال نزدیکترین پسر فامیل باشه هزار تا درد. به کی بگم ای خدا.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)