تاوان یک عشق ...
عاشق شده بود و پراز شور و شعف
همیشه یه وقتی میدزدید می اومد کنارم مینشست، از عشق تازه ای که به پستش خورده بود حرف می زد مدام از زیبایی و شور و حالی که تا حالا تجربه نکرده بود.
این اولین باری نبود همچین کسی می اومد سراغم و کنارم مینشست و ساعتها میگفت و میگفت تا خودش خسته میشد میرفت.
من همیشه سراپا گوش میشدم چیزی نمیگفتم یه جورایی سنگ صبورشون بودم، یک روز اومد یک پیشنهاد بهترین هدیه ازم خواست، کمی پیشانیم رو خاروندم، گفتم گل، بیا بهترین گلها رو من بهت بدم با خوشحالی یک سبد گل زیبا گرفت رفت.
یه چند مدّت گذشت خبری ازش نشد، یک روز که غم تو چهره ش غوغا میکرد اومد سرش و گذاشت رو شانه هام و زار زد، گفت ازمن جدا شد منم پا به پایش اشک ریختم، اشک هاش رو با نوک انگشتام پاک کردم، گفتم از من کاری برمیاد.
گفت تو باعث آشنایی ما شدی تو هم باید تاوان این جدایی رو بدی، شوکه شدم، گفتم دیوانه شدی، گفت آره دیوانه شدم شایدم نه. گفتم من سنگ صبورت بودم ساعتها بی آنکه چیزی بهت بگم نشستم نغمههای عاشقانه ی تو رو گوش دادم بهترین هدیهی دنیا رو دادم حالا هم...
گفت آره تو باید تاوان این عشق دروغین رو بدی، بعد یه تیغ از جیبش درآورد با بیرحمی روی قلبم نوشت. لعنت به هر چی عشقه بماند به یادگاری زمان... غروب پاییزی
از طرف همه ی درختان زخم خورده
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۳۱۱۰ بازدید توسط ۲۲۷۸ نفر
- شنبه ۲۱ بهمن ۰۲ - ۲۲:۲۸