دارم دق میکنم خیلی حالم بده خیلی سخته خیلی بعد از یک سال و هشت ماه ازدواج برگردی خانه پدرت و ندونی باید با زندگیت چه کار کنی.
دختری ساده بودم توی یه خانواده ساده، پدر و مادر و اعضای خانواده محبت کردن بلد نبودن از بی محبت و محیط سرد خانواده م دلم می خواست ازدواج کنم تا اینکه یه نفر اومد فکر میکردم دیگه قرار خوشبختی رو ببینم و از محبت یه نفر دیگه سیراب بشم تشنه عشق و محبت بودم.
عقد کردیم ۶ ماه گذشت، یهو اختلاف طبقاتی شروع کرد، خودش رو نشون دادن، آخه اون پسر تاجر شهر بود من دختری که با کارمندی بزرگ شده بودم، ایراد گرفتنش شروع شد یه بار گفت لباست بده، یه بار خیلی ساکتی، یه بار گفت خجالت می کشم بگم زنمی، عکس خواهرش رو نشون میداد نوع لباسش، همه ویژگی هاش یا من مقایسه میکرد، هر کاری میکردم جلو چشم نمی اومد من همه ش خودم رو مقصر می دونستم و سعی میکردم خودم رو بکشم بالا اما باز هم نمیدید.
همه ش ایراد میگرفت، عروسی گرفتیم رفتیم خونه خودمون بهانه میگرفت از تمیزی خونه از لباس تو خونه، از همه چی دعوا راه می نداخت، تا ده روز قهر میکرد میافتاد رو تخت غذا نمیخورد نگاهم نمیکرد، دوباره خوب میشد پشیمان میشد باهام سرد بود، اما خواهرش رو میدید یه ذوقی تو چشمانش بود همه ش خودش رو به اون نزدیک میکرد با اون خوشحال بود به موهاش خیره میشد دستش رو میگرفت دور اتاق میچرخید با من سرد بود، کوچیکم میکرد میگفت بدبختی ساده ای.
من تو این ازدواج شکست خوردم الآن هم خونه پدرمم سه ماهه و هیچ خبری ازشون نیست اومدم بگم تو رو خدا اختلاف طبقاتی رو جدی بگیرد، نوع رفتار با اعضای خانواده رو جدی بگیرید، دوران عقد رو جدی بگیرید، تحقیر کردن و ایراد الکی رو هم جدی بگیرید.
← مشورت در شوهرداری (۸۱۱ مطلب مشابه)
- ۲۶۵۰ بازدید توسط ۱۹۴۲ نفر
- پنجشنبه ۴ آبان ۰۲ - ۲۱:۳۵