تا جایی که یادم میاد همه جا تاریک بود و تنگ، اما می تونستم پاهام رو دراز کنم یه لگد به دیوارهها بزنم بعد جمع شون کنم ، صداهای مبهم می اومد، گاهی وقتها سعی میکردم گوش هام رو تیز کنم ببینم این صداها از کجان، وقتی چیزی نمیفهمیدم بی خیال میشدم، روزها بارها و بارها سرته میشدم ، کمی سر و گردنم درد میکرد اما یه حرارت دلنشینی بود که باعث میشد بیشتر وقتها خواب آلود باشم و بی خیال دنیای تاریک اطراف میخوابیدم اما غذام همیشه کنارم بود گشنه نمی موندم هیچ وقت نفهمیدم این غذاها از کجا میان سر وقت هر چقدر دوست داشتم میخوردم.
من همچنان بزرگتر میشدم تا جایی که جام این قدر تنگ شد جای نفس کشیدن نموند، داشتم نفس های آخر رو میکشیدم که بلندترین جیغ عمرم رو زدم، و کمک خواستم، تا جیغ زدم نور خیره کننده ی به چشمانم خورد داشتم کور میشدم فوراً چشم هام رو بستم اما آروم آروم بازشون کردم دیدم دیوارهها ترک خورده و من از اون تاریکی نجات پیدا کردم.
آروم رو پاهایم ایستادم آروم صدا دادم اینجا کسی هست؟ یه نفر جلوم غذا گذاشت تا بخورم دنیای زیبایی بود تو روشنایی خودم رو دیدم، اووم این منم چقدر زیبا بودم، از خوشحالی دوست داشتم تا آخر دنیا پرواز کنم، روزهای خوبی بود کم کم با آدمها آشنا شدم، به من غذا میدادن ، منم برای تشکر واسه شون می خوندم کار دیگه ای بلد نبودم، روزها میگذشتن من همچنان بزرگتر میشدم و زیباتر.
یک روز یک آدم بزرگه و آدم کوچیک اومدن پیش من بهم لبخند زدن، منم براشون خوندم خوشحال بودیم، منو برداشتن بردن خونه شون، بهم غذا میدادن، منم بازی میکردم تنها بودم دوستی نداشتم افسردهتر میشدم، رفتن یه دوست آوردن تا با هم بازی کنیم، و ادامه ی ماجرا...
ماجرا از اونجا شروع شد بعضی از آدم کوچیکا بلد نبودن با ما بازی کنن، ما رو اذیت میکردن به سر و کلهی ما میزدن، ظرف غذامون و سر و ته میکردن، ما رو می ترسوندن، خواستم بگم ما درسته دلربا و ناز نازی هستیم، و باعث سرگرمی بعضی از شماها میشیم ولی ما هم درد داریم دل داریم، حق زندگی داریم، مواظب ماها باشید، ما اسباب بازی نیستیم، ما عمر زیادی نمی کنیم، خواهش می کنیم در نگه داری ما کوشا باشید،
از طرف جوجه های رنگی و همه ی پرنده های ناز نازی، جیک جیک
← مطالب کاربران (۸۹۱ مطلب مشابه)
- ۲۶۱۴ بازدید توسط ۱۹۰۷ نفر
- جمعه ۱۳ بهمن ۰۲ - ۱۲:۳۲