سلام

من یه دخترم ، ۲۰ سالمه، از وقتی یادم میاد تو خونه مون همیشه قهر و دعوا بوده، عامل همه این قهر و دعواها پدرمه، سر چیزهای کوچک با مادرم قهر میکنه و جدا از ماها میخوابه، باهامون حرف نمیزنه، دستور میده براش غذا و چایی ببریم، درست مثل یه خدمتکار ... .

وقتی عصبانی بشه دیگه هیچ کیی رو نمیشناسه، صورتش سرخ میشه، حس میکنم الانه که همه مون رو بکشه. سر همه چیز دعوا راه میندازه، ۲۰ ساله که تو این خونه ام، حتی یه لحظه فقط یه لحظه احساس آرامش نکردم، همیشه توی کتاب ها خوندم خانواده کانون عشق و محبت و آرامشه، اما من و خواهرم هیچ وقت تو خونه مون احساس آرامش نکردیم، هیچ وقت .

همیشه بیرون از خونه وقتی بابام نباشه آرامش داریم، بهمون شک میکنه با اینکه من یه دختر مذهبیم که به هیچ وجه تو زندگیم کار خلافی نکردم، دیگه هیچ حسی به پدرم ندارم، حس میکنم یه غریبه ست که تو خونه کنارمون زندگی میکنه، همیشه عیدها و مناسبت های شاد رو به دل مون زهر کرده، موقع تولدمون قهر کرده، یه کم پول که خرج کنه بدجور میریزه به هم. 

خدا رو شکر با خواهرم بهتر از منه،  تا حالا چند بار منو کتک زده، صحنه ای که تو ده سالگی کتکم میزد همه ش میاد جلو چشمم، از اینکه با فامیل هامون حرف های مذهبی میزنم، از اینکه حجابم رو رعایت میکنم بدش میاد، بهم میگه آبروت رو میبرم!، دیگه حتی نمازم نمیخونه.

جالب اینجاست جلوی بقیه خیلی اخلاقش خوب میشه البته نه با ما، طوری که دختر عموهام فکر میکنن بابای من بهترین بابای دنیاست ...، امسال کنکورم فقط به خاطر بابام خراب شد، به خاطر دعوا ها و جر و بحث ها، مامانم هم بیچاره هیچ کاری نمیکنه، گاهی اوقات میفهمم میره تو فکر و غصه میخوره از دست بابام.

باهاش که حرف میزنم میگه با اجبار مادر بزرگم، با بابام ازدواج کرده، افسرده شدم دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه، قبلا میرفتم مدرسه، بازم چند ساعت آرامش داشتم، اما الان که نمیرم دارم روز به روز بیشتر از بین میرم. 

گاهی میگم حکمت خداست، امتحانه، گاهی هم میرم تو فکر که کاش بمیرم، وقتی اشک های مامانم رو میبینم آرزو میکنم کاش هیچ وقت به دنیا نمی اومدم، توی خونه مون صفا و صمیمیت پر زده و رفته، وقتی از سرکار میاد ساعت ها پای گوشیشه ... .

تو رو خدا کمکم کنید، دیگه خسته شدم، سخت تر از همه این ها اینه که نمیتونم دردم رو به کسی بگم بغض میشه تو گلوم، هیچ کس نیست کمکم کنه، شما بهم بگید چیکار کنم؟


مرتبط با ناراحتی از پدر:

مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم

پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست

از پدرم دیگه رسما بدم میاد

شوخی های پدرم عین مته رو روانمه

با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد

علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه

حرفها و حرکات پدرم آزارم میده

به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم

از دست پدرم شدم یه آدم عصبی

میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده

از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم

دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه

برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم

پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟

خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن

دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره

من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم

پدر و مادرم منو بدبخت کردن

دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟

حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه) درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)