پدر و مادرم همیشه با هم دعوا دارن دیگه از دست کاراشون خسته شدم . البته بیشترش تقصیر بابامه گاهی اوقات میگم کاش یه پسر 24 ساله بودم حرف که میزد ... !
ولی یه دخترم هیچ زوری ندارم هیچی نمیتونم بگم هیچیییی از تمام انسان هایی که خوشبختن متنفرم میگم اونا زندگیمو دزدین زندگی که حق من بود خواهرم تشنج کرده من اعصبام ضعیفه شب و روز گریه میکنم یه روز خنده به چشمم نیومده .
میدونم یه چیز غیر منطقیه ولی این حس میاد سراغم . امشب در حال غذا خوردن بودم یک دفعه ای با صدای بلند گفت مسواکم کو؟ بعد ما گفتیم نمیدونیم تمام آشغالارو ریخت تو ظرفشویی بدون اینکه برش گردونه تو سطل زباله آخرم رفت یک مسواک برداشت مسواکشو زد .
مامانمم تمام آشغالارو جمع کرد یه بارم کفش دستشویی رو از دستشویی بیرون آورد پاش کرد و تو کل خونه دور زد . یه روز خالم از شهرشون اومد بود شمال ( آخه یه جا دیگه زندگی میکنه ) هماهنگ کردیم بریم بیرون همون شبشم بابامم گفت بریم عید دیدنی موندم چیکار کنم گفتم بابا امشب همراه مامان برم بیرون فردا باهم میریم عید دیدنی گفت هیچ جا حق نداری بری از خونه بری بیرون قلم پاتو میشکونم لباس عیدتو با قیچی پاره میکنم .
بعد داد زدم اصلا نمیام دیگه تموم شد خسته شدم بسه با صدای بلند داد زد اومد به طرف اتاقم حمله کنه در اتاقو بستم و نگه داشتم با عصبانیت به در اتاق مشت زد و گفت تک تک وسایل هایی که برات گرفتمو پس میدی تا ساعت 1 بهت وقت میدم اگه پسشون ندادی این خونرو رو سر تو مامانت و خواهرت خراب میکنم با ترس گفتم باشه تمام وسایلامو یه جا جمع کردم و بهش پس دادم نه مهمونی میریم نه مهمونی واسمون میاد با اینکه خانوادش ما رو به مهمونی هاشون دعوت نمیکنن حتی یه زنگم نمیزنن اون خودش بدون دعوت میره براشون کادو میخره حتی نمیگه بچه هام تو خونه افسرده هستن گوشه نشین شدن اونوقت من چطور اومدم به این مهمونی میره مهمونی اونا از مهمونی که بر میگرده داد و بیدادش واسه ماست .
حتی یه بار پارسال که به مهمونیشون رفتیم زن عموم که با ما لج هستن به عمم گفت چرا اینارو به مهمونی دعوت کردین عمم با تعجب گفت همونطور که دخترای تو دخترای برادرم هستن دخترای اونام برام عزیزن و همون شب بود که بابام دیگه نذاشت بریم مهمونی چون خانواده عزیزتر از جونش نمیتونستن وجودمونو تحمل کنن بمیرن (زن عموم بابامو به مامانم معرفی کرد انقدر جلو خانواده مامانم و خود مامانم از اون تعریف کرد که آخر باهم عروسی کنن خانواده مادرمم ساده در جا مامانمو دادن اینم بگم مامان بابام پسر خاله دختر خاله هستن برا همین من از ازدواج فامیلی متنفرم چون همیشه مجبوری سکوت کنی تا خانواده ها به جون هم نیوفتن و تفرقه پیش نیاد همیشه باید فداکاری کنی...
اون زمان که مامانم میخواست با بابام ازدواج کنه داییم از ذات اون خبر داشت گفت باهاش ازدواج نکن من اینو میشناسم این وقتی منو تو خیابون میبینه اخم میکنه سرشو میندازه پایین حتی با خودشم درگیره بدبخت میشی ولی گوش مامانم بدهکار نبود برای اینکه زودتر ازدواج کنه و از خانوادش خلاص شه رفت و با اون ازدواج کرد .
اون حتی زمانی که من تو شکم مادرم بودم مامانمو با کمربند میزد حتی مامانم خواست خودشو با پریز برق بکشه ولی بخاطر من ترسید اینکارو نکرد امشب داشتم با مامانم صحبت میکردم یه دفعه داد زد فلان شده ها (فحش داد نمیتونم بگم چون سانسور میکنن) انقدر زر نزنین بعد ماهم خفه شدیم .
بهش گفتم بابا میتونی بهم عیدی 50 تومن بدی گفت نه گفتم باشه در صورتی که پول عیدی خواهرمو گرفت رفت خوردش کرد (پول عیدی خواهرم 4 تا 50 هزارتومنی بود) گذاشت تو پاکت و به تک تک اونا برای عیدی پول داد بعد اومده خونه 20 تومن رو انداخته تو صورتم میگه انقدر سگ نمک نباش همونطور که میری پیش اونا پیش ما هم بیا فکرشو بکنین به دخترش گفت س گ ن م ک ازش متنفرممممم موندم زمانی که پیر شد نشست رو ویلچر کی میخواد جمعش کنه ؟
به قرآن من یکی که بوش نمیزنم به خواهرمم اجازه نمیدم اگه اونو کمک کنه خواهرمو نفرین میکنم و باهاش قطع رابطه میکنم چون ظلمی که اون در حق ما کرد هیچ پدری در حق بچش نکرد در حق زنش نکرد حتی یه بار با بشقاب زد تو سر مامانم از سرش خون اومد مامانم ازش شکایت کرد خواست بفرستتش زندان به غلط کردن افتاد هه ترسیده برم پیش پلیس شاهد مامانم شم میگه اگه بری شهادت بدی عاقت میکنه منم تو دلم گفتم عاق ؟ عاق تو تا سر دس ت ش و یی هم نمیره از بس که پستی از بس که در حق ما ظلم کردی از بس که اشکمونو در آوردی از بس به جای اشک از چشمامون خون میومد ازت متنفرم .
از دست اون من شدم یه ادم عصبی، اعصابم خیلی ضعیف شده حتی امشب با مامانم دعوام شد گفتم تو بی ثباتی تو یه احمقی تو از خودت اراده نداری میدونی چرا؟ ( با صدای بلند) چون از اون جدا نمیشی چون هنوز تو این زندگی لعنتی موندی چون هممونو داری تو این زندگی تباه میکنی ازت متنفرم از اون متنفرم از خودم متنفرم از دنیا متنفرم از همه بدم میاد تا زمانی که مهریتو نذاریی اجرا با خانوادت صحبت نکنی برات یه خونه بگیرن با من حرف نزن دیگه نمیتونی رنگ منو ببینی بعد در و محکم بستم رفتم تو اتاق گریه کردم تا تونستم خودمو خالی کردم بعد چند دقیقه پشیمون شدم رفتم پیش مامانم و ازش عذرخواهی کردم .
بعد مامانم گفت نگران نباش ما از اون جدا میشیم ولی بخاطر خواهرت نمیتونم اون میدونه دستمون بخاطر خواهرت زیر سنگه اذیتمون میکنه منم نمیتونم خواهرتو دست اون بدم اون ازش میترسه واقعا هم همینه خواهرم وحشتناک از اون میترسه و برای اینکه دعوا نشه هر کاری میکنه هیچکی حال من مادرم و خواهرمو نمیفهمه چون جای ما نیست چون با اون زندگی نمیکنه فقط خودمونیم که همو درک میکنیم و کنار همیم و تابستون ازش جدا میشیم به هر قیمتی که شده فقط من میترسم اون خواهرمو ازمون بگیره یه وکیل خوب سراغ ندارین؟
ممنون میشم راهنمایی کنین
بیشتر بخوانید ...
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
شوخی های پدرم عین مته رو روانمه
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۲۵۷۰۰ بازدید توسط ۱۰۱۸۹ نفر
- پنجشنبه ۱۰ فروردين ۹۶ - ۲۱:۲۰