سلام اعضای گل خانواده برتر
مشکل اصلی من اینه که من توی خونه خوبم ولی وقتی بیرون میرم انگار دست و پام رو گم میکنم. وقتی با یه نفر که زیاد صمیمی نیستم حرف میزنم بدنم شروع می کنه به وا رفتن و شل شدن، حتی انگار عضلات زبون و اطراف لبم هم شل میشن و در نهایت کلمات رو نمی تونم حتی در حد معمولی هم محکم و رسا بیان کنم. همچنین وقتی با یکی حرف میزنم نمی تونم تمرکزم رو روی حرف هاش بذارم. همه ش فکرم منحرف می شه و حواسم پرت. با موقعیتهای جدید خیلی زیاد استرس میگیرم.
فرض کنید شما توی اتاق دارید درس می خونید و یهو مادرتون میگه امروز ظهر مهمون داریم (خصوصاً اگه غریبهتر باشه). شما چه کار میکنید؟ هیچی میرید کمک مادرتون یا هم اینکه کار خاصی نمیکنید. مهمونه دیگه.
اما من اون قدر استرس میگیرم اون قدر استرس میگیرم که حد نداره. یعنی کلاً موقعیتهای جدید باید حداقلِ حداقل از یک روز پیش بهم اطلاع داده بشه تا بتونم خودم رو تطبیق بدم و از موقعیتهای سر زده و یهویی اصلاً خوشم نمیاد، حتی تفریح و کوه رفتن.
البته بگم پدر و مادرم هم در مواجهه با مهمان چه سر زده و چه از قبل دعوت شده جوری برخورد می کنن و استرس میگیرند انگار اعلیحضرت امپراطور می خوان تشریف بیارن.
من علاوه بر این مشکلات از یه چیز دیگه م رنج می برم اون هم اینکه از توجه واقعاً بیزارم و واقعاً استرس میگیرم، اینکه توی یک جمع بیشتر از سه چهار نفر بهم نگاه کنن معذبم می کنه و باز هم دست و پام رو گم میکنم.
حالا اگه اونی که بهم توجه می کنه جنس مخالف باشه که دیگه واویلا، اصلاً دیگه جلوی پامم نمی بینم بس که دست و پا چلفتی می شم. توی اون موقعیت هر آن ممکنه زمین بخورم.
حتی یک شخصیت ثابت هم ندارم و با معاشرت با افراد مختلف ممکنه تغییر کنه بصورت صد و هشتاد درجه. ببینید می دونم رفتارهای من ریشه توی تربیت نادرست والدینم داره، اینکه ما رو بی جرات و تو سری خور بار آورده. من خودم آدمهای شجاع و جسور اطرافم رو که می بینم حسادت میکنم.
این قدر که پدر و مادرم من رو بی لیاقت و بی عرضه و بی ارزش و احمق و ساده عقل و زشت و بچه خطاب کردن که کم خودم باورم شده.
به نظرتون من چطور می تونم این مشکلات رو که ریشه در ناخودآگاه و تربیتم داره حل کنم؟، من چطور می تونم با بقیه با اعتماد به نفس و محکم بدون هیچ ترس و لرزی صحبت کنم؟
چطور این "منِ ترسو و بزدل" به "منِ شجاع و قوی و جسور" تبدیل بشه و این مشکل ریشهای حل بشه؟؟
راهکارهای وارن بارف و باربارا دی انجلس و کلیشهای روانشناس های اونور آبی ندین چند تا راهکار کاربردی درست و حسابی بگید خواهشا.
توضیحات:
والدینی سنتی و فوق العاده سختگیر در مسائل دینی و فوق العاده تحقیرگر و مقایسه گر در مسائل تربیتی دارم.
جوری بزرگ شدم که اگر رفتاری خلاف اصول والدینم انجام میدادم شدیداً مواخذه میشدم و شدیداً تحقیر میشدم که نادون و بی عرضه و بی دست و پا هستم.
این قدر که پیش شون بی ارزش حساب شدم و تحقیر شدم دیگه باورم شده بی لیاقتم و تا به آرزویی که قراره در آینده با تلاش بهش برسم فکر میکنم با خودم میگم تو لیاقتش رو نداری.
یا حتی حس میکنم لیاقت عشق یک مرد رو ندارم، همیشه چشم والدینم بچههای مردم رو خوب میدید.
پدری دارم که مثل سنگ میمونن، بی روح و بی احساس (البته از حق نگذریم برای ما خیلی تلاش می کنن). طوری که توی بچگی حتی باهاشون یک کلمه حرف هم نمیزدم تا سن حدوداً نه سالگی!
مادری دارم با اخلاقی می شه گفت دو قطبی، گاهی مهربون و گاهی شدیداً سختگیر و حسابرس. توی خانواده ما تفریح و خنده و خوشگذرونی یه جوری عجیب و نامعقول محسوب می شه. ابراز عشق یه جور سوسول بازی و اینها. حتی نمی تونم براحتی دست پدر و مادرم رو هم ببوسم چون اون ها این کارها رو شاید دوست داشته باشن ولی بین شون جا نیافتاده و یه جوری بهت نگاه می کنن.
کلاً زندگی رو برای خودمون الکی سخت می گیریم و با هم کج خلقی میکنیم (خصوصاً والدین). خودم همیشه هم از لحاظ هوش و هم از لحاظ اخلاق مورد توجه معلم ها و اطرافیان بودم. کمی شوخ طبع هم هستم. دوستانی هم دارم، اما بیشتر اوقات گوشه گیری و تنهایی رو خیلی ترجیح میدم و خیلی زیاد کمالگرا هم هستم.
مرتبط با ناراحتی از پدر:
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
شوخی های پدرم عین مته رو روانمه
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مرتبط با ناراحتی از مادر:
مادرم با به دنیا اومدن برادرم، منو از یاد برد
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست
اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید
چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟
نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم
مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده
حرف های پدر و مادرم آزارم میده
کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد
بر طرف کردن حس نفرت نسبت به مادر
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۳۸۴۶ بازدید توسط ۲۶۹۷ نفر
- جمعه ۲۳ خرداد ۹۹ - ۲۱:۱۷