سلام دوستان
به اندازه تمام ادم های روی زمین داستان زندگی وجود داره که از روی هر کدوم میشه یه فیلم ساخت.
مادرم یه ازدواج تحمیلی داشت، پدرم رو دوست نداشت و نداره، خدا میدونه که کودکی و جوانی ما با این پدر و مادر با سیاهی و تاریکی گذشته، چرا میگم سیاهی و تاریکی روزمون با دعوای این دو شروع میشد و شب مون با دعوای این دو به سر می اومد.
تو یه اتاقی که یه سمتش منو و بقیه کتاب به دست بودیم، سمت دیگه ش پدر و مادر در حال جنگیدن بودن. دیگه میتونید تصور کنید که تو چه شرایطی بزرگ شدیم. به هر حال روزهای سخت و سیاه ما با ازدواج و فاصله گرفتن ازشون تموم شد و رفتیم سر زندگی مون. البته با روح خسته و افسرده، نه با شادی و انگیزه، چون داستان پدر و مادر ما تمومی نداشت و نداره.
الان یه عده میان میگن شما بی جنبه این، ظرفیت ندلرین، هر کاری میکنین وظیفه تونه، الان وقت جبران شماست و ...، همه این ها رو من و هم خونه های من میدونن، ولی باور کنید همون طور که گفتم به معنای واقعی منو و بقیه روح مون خسته است، انگیزه ای واسه زندگی خودمون نمونده.
پدر و مادر من با توجه به سختی های گذشته و از جمله زندگی گسترده با خانواده شوهر، دو تا آدم فوق العاده عصبی سرشار از کینه از همدیگه و از بقیه هستند، مادرم که عصبانی شد، نگاه نمیکنه که اون لحظه طرف مقابلش منم یا همسرم. برادرم یا همسرش. قشنگ طرف و میشوره رو طناب پهنش میکنه.
عذرخواهی که اصلا بلد نیست، چون همیشه حق با اونه، به خاطر مسائلی که تو گذشته داشته، و نتونسته حرفی بزنه، سکوت کرده، بعد که زندگیش جدا شده الان سر شوهر و بچه ها خالی میکنه. پدر من یه آدم ترسو هست که خیلی ببخشید تو یه کار خیلی تبحر داشته، اونم بچه کاشتن.
همین دیگه حتی نمیدونست ما کلاس چندمیم.
الان هر دو بیمارن و نیاز به مراقبت دارن، حالا بچه ها نویت به نوبت از زندگی و بچه میزنیم و میریم ازشون مراقبت میکنیم، در حالی که خود من یه بچه شیرخوار دارم. از صبح میرم خونه پدرم تا غروب می مونم، بعدش شیفت عوص میکنم. مادرم که الان تو بستر بیماریه، هنوزم از رفتارهاش دست بر نمیداره. تا دلتون بخواد دروغگو و دو بهم زنه. و حرف اینو پیش اون میزنه و بین ماها اختلاف میندازه.
در صورتی که باهاش رفت و آمد نکنیم، همه با هم خوبیم. وقتی میریم پرستاری شون هنوز از گذشته تلخ شون میگن و خون به دل ما میکنن. کلا هیچ وقت ما رو شاد نمیکنن، بعد از دیدارشون با چهره غمگین و افسرده و عصبی میریم خونه هامون. اصلا به فکر زندگی بچه هاشون نیستن.
مادرم میگه من مادر دو تا بچه بودم، پدرم خواست طلاقم رو بگیره، من گفتم نه، برگشتم سر زندگیم. بهش میگم آخه مادر من، همون موقع طلاق میگرفتی هم خودت راحت میشدی هم ما. حالا که موندی چرا این همه بچه آوردی؟ تو که شوهرت رو شناخته بودی، میگه اون زمان این طوری بود. انگار رقابت داشتن سر بچه زایی.
کتک هایی که از دستش خوردیم، امیدوارم خدا ازش بگذره.
خود من یه آدم آروم و منطقی ام و سعی میکنم رفتارهام رو تو زندگیم مدیریت کنم. اما هر وقت که بهشون نزدیک میشم، این چیز ها رو که می بینم به هم میریزم. میام خونه عصبی ام بیخودی بچه رو میزنم. گیر میدم تا چند روز بی حوصله ام. چون دوباره اون روزهای سیاه واسه م تکرار میشه .
آخه با ازدواج اون روزها رو داشتم فراموش میکردم. شاید باورتون نشه از کودکی تا الان مون یه جمله پند آموز ازشون نشنیدیم که به درد زندگی مشترک ما بخوره. ولی ایراد از دامادها و عروس ها خوب میگیرن. حالا یه آدم اهل دین و قرآن بیاد به من بگه خدا تو قران گفته و بالوالدین احسانا، به چه قیمتی؟، به قیمت از دست رفتن زندگی بچه ها؟، به قیمت از بین رفتن روح و روان شون؟
آقا من اون بهشت و نمیخوام، وقتی که این دنیام خراب بشه نتونم با روان سالم زندگی کنم و زندگی رو به شوهر و بچه م تلخ کنم فردا منم یکی مثل مادرم هستم، بچه هام میشن مثل خودم. چون ما از بچگی این ها رو همین جور دیدیم. دیگه بریدیم. روح مون خسته است. میخواییم یه زندگی آروم رو تجربه کنیم مگه گناهه؟
با این پدر و مادر هر کی بود الان پسرها معتاد و دخترها ... میشدن. ولی ما سالم موندیم و دم نزدیم. به امید روزی که رنگ خوشبختی رو ببینیم، اما نمیذارن. پیش مادر میریم باید بگیم حق با شماست، پیش پدر بگیم حق با شماست.
ما این وسط شدیم قاضی، شدیم قربانی دو نفر که به اشتباه ۵۰ سال کنار هم موندن.
پدر مادرهای عزیز که متن منو میخونین، تو رو خدا اگه با هم نمی سازین ادامه ندین و از هم جدا بشین. یی خود هی بچه اضافه نکنین، مشکل با اومدن بچه حل نمیشه، فقط این وسط اون ها قربانی میشن. طلاق منفورترین حلال خداست، اما خیلی خیلی خیلی بهتر از نابود کردن خود و اطرافیانه. یه زندگی آروم و یه ذهن آروم میخواد.
یه ذهن آشفته نمیتونه یه زندگی آروم بسازه. پدر و مادر سازنده زندگی بچه ها هستند تا لحظه مرگ خودشون و اون ها. الان خواهرهام عصبی ان. یه چیز بگی، زود از کوره در میرن. با شوهرهاشون درگیر میشن. بردارام همین طور.
من که تو بین شون تحصیل کرده ام یه کم منطقی برخورد میکنم. الانم میخوام دنبال موسیقی برم تا این ذهن آشفته من شاید یه کم آروم بگیره.
من که اون ها رو نمیتونم عوص کنم، لااقل رو خودم کار کنم.
ممنون که وقت گذاشتین
مرتبط با ناراحتی از پدر:
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
شوخی های پدرم عین مته رو روانمه
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مرتبط با ناراحتی از مادر:
مادرم با به دنیا اومدن برادرم، منو از یاد برد
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست
اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید
چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟
نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم
مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده
حرف های پدر و مادرم آزارم میده
کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد
← تربیت رفتاری دختران (۱۱۰ مطلب مشابه) ← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← جهت اطلاع پدران و مادران (۱۵۸ مطلب مشابه)
- ۱۲۷۱ بازدید توسط ۱۰۰۴ نفر
- سه شنبه ۱ مرداد ۹۸ - ۱۱:۰۴