گاهی واقعاً آدم از این زندگی جهنمی، نمی دونه چه جوری فرار کنه، همه فکر می کنن هیچ غمی ندارم و اصلاً چرا باید مشکلی وجود داشته باشه؟ 

دوست دارم این دفعه افکارم رو بگم و هیچی تو دلم نباشه. من همیشه شاد و بی خیال بودم و نمی دونم چرا همین باعث می‌شد سختی‌ای بیشتری رو جذب کنم و تا حد خودکشی منو پیش می‌برد و در آخر یه معجزه منو نجات می‌داد. 

مشکلی که داشتم این بود، اطرافیانم همیشه در من حس عذاب وجدان ایجاد می‌کردن و قدرت تصمیم گیر‌ی یکی از بزرگترین انتخاب‌های زندگیم رو یعنی ازدواج رو از من گرفته بودن. خدا رو شکر می‌کنم که حداقل در رابطه با درس خوندن این اجازه رو بهشون ندادم وگرنه تا الآن صفر بودم. 

امّا چه حیف که درس نتونست خلاء و کمبودهای من رو بر طرف کنه و همیشه منو شاد نگه داره و کم کم بیماری‌های جسمی و روحی در من ظاهر شد و حالا با این همه مشکل، محکوم به تحمل و صبر هستم.  

از کجا بگم که زندگی من سرتا سر تلاش و غصه و صبر هست. یادمه از همون دوران مدرسه خواستگار داشتم ولی در خانواده‌ای به دنیا اومده بودم که هم پدر و مادرم به خاطر فرزند کوچک بودنم توجهی به من نداشتند و دریغ از یک راهنمایی و تنها چیزی که از اون دوران به خاطر دارم این بود که هر وقت به سمت تلویزیون می اومدم با گفتن مگه تو درس نداری می خوای در آینده بدبخت بشی مواجه می‌شدم. 

همون روزها تا حدی فهمیدم که در آینده تنها هستم و اگر یک روز دچار مشکلی شدم کسی به کمکم نمی‌آید، چرا که این قدر این حرف‌ها رو در گوشم زمزمه کردن که تبدیل به یک ربات شدم که باید شبانه روز تلاش کنم. تلاش می‌کردم و خدا رو شکر نتیجه می‌گرفتم البته در حد پاس شدن و مشروط نشدن. 

تا اینکه در دانشگاه، متوجه شدم که خیلی مورد توجه هستم البته ظاهر ساده معمولی داشتم چون در خانواده مذهبی بزرگ شده بودم حق آرایش و برداشتن ابرو و حتی استفاده از کرم ضد آفتاب هم نداشتم و امّا افسوس که باز کسی نبود که راهنماییم کنه که این قدر یک بعدی نباشم و همه فکر و ذهنم درس نباشد، تازه برعکس تا اسمی از عشق رو عاشقی می اوردم با کلمه می خوای بدبخت بشی مواجهه می‌شدم، و در آخر تیر خلاصی رو خواهرم به من زد و با حالت گریه و زاری که می‌ترسم تو ازدواج کنی و من مجرد بمونم، باعث شد حالت تدافعی زیادی به خودم بگیرم و به کسی جرات نزدیک شدن به خودم رو ندهم‌. 

بعد از ازدواج خواهرم، این دفعه تمام وقتم رو مهمونی های شبانه روزیشان پر کرد  و اگر همراهی شون نمی‌کردم باز با آه و نفرین مادرم مواجه می‌شدم و همیشه آتش جهنم رو جلو من ظاهر می‌کرد. می دونستم که اگر خدا بخواهد می‌تواند به من کمک کند چون در زمینه درسی همیشه همراهم بود و معجزه‌های زیادی دیده بودم، ولی در این زمینه هیچ کمکی نمی‌دیدم، افرادی سر راهم قرار می‌گرفتن که از نظر عقاید با من اختلاف زیادی داشتن. 

نمی گم خدا سر راهم قرار نداد، چرا قرار داد ولی چون دلسوزی نداشتم و اطرافیانم بزرگترین دشمنانم بودن به نتیجه‌ای نرسید و تا الآن که ۳۳ سال دارم قدرت اختیارم به طور کامل از من گرفتن. 

یه بخشی از صحبتم با خداست که ای خدا درسته که پاک و معصوم نبودم و گناهانی مرتکب شدم ولی قبول کن که حداکثر تلاشم رو کردم که همیشه، هم تو هم خانواده م رو راضی نگه دارم ولی چرا منو ندیدی؟ چرا دلت برام نسوخت؟ فحش و ناسزاهاشون رو میشنوی و عین خیالت نیست؟ تنها و تنها آرزوم مرگه چرا ازم دریغش می‌کنی؟ دیگه هیچی ازت نمی خوام جز مرگ حداقل این رو به من بده. می تونستی حکمتت رو زیبا بچینی ولی نخواستی، می دونم تو اگر می‌خواستی، همه کارها رو می تونستی برام راحتش کنی ولی نکردی  و کرونا تیر خلاصی رو به من زد و منو کامل تحت سلطه اون ها در آورد چرا؟ 


مرتبط :

چرا خدا فقط هوای پولدارها رو داره؟

وقتی خدا هم نمیخواد خوشبخت بشی

خدا بر اساس چه معیارهایی نعمت ها رو تقسیم کرده

چرا خدا ما رو از همه آرزوهامون محروم کرده؟

چرا خدا کمکم نمیکنه ازدواج کنم؟

چرا خداوند بعضی آدمها را مادر زادی دوست نداره؟

خدا کجایی؟ این سوال منو له کرده ...

خدایا... یه دنیا دل گرفته ام

چی کار کنم خدا من و خانوادم را ببینه ؟

هیچ وقت از خدا نا امید نشید

چرا خدا یه کاری برای ما نمیکنه

صدامو داری خدا جونم؟

دلم از خدا شکسته

خدا کجاست که صدامو نمی شنوه؟

چرا خدا همش میگه نه ؟

چرا هر چی میگم خدا گوش نمیده ؟

خدا منو دوست داره یا نه؟

از خدا دلگیرم ... چرا جوابمو نمیده ؟

خدا واقعا از خلقت من چه هدفی داشته؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
ارتباط با خدا (۳۳ مطلب مشابه)