سلام به همه کاربران
تقریبا یکسالی هست که با این سایت آشنا شدم ولی از قبل عید خیلی میام به این وبلاگ سر میزنم و با خوندن خیلی از پست ها هم خنده به لبم امده هم غم و از طرفی اطلاعاتم هم زیاد شده. من تقریبا 3یا 4 پست اینجا گذاشتم و از توصیه های شما دوستان استفاده کردم
این روزها خیلی ناراحتم و همیشه در حال فکر کردن به اینکه دیگه خسته شدم اینقدر به خودم انرژی مثبت دادم،خسته شدم از اینکه همیشه به خودم میگم خدا در حال امتحان کردن تو یا خانواده تو هست. آخه میدونید در کنار هر سختی باید ارامشی باشه مگه صبر من دختر ان هم فردی با روحیه معمولی چه قدر میتونه باشه
همیشه خدا را شکر کردم ولی دیگه دارم خسته میشم.خسته از شکر کردن نه به هیچ وجه.خسته از اینکه چرا این همه درخواست و دعا به درگاه خدا بدون جواب باقی مونده؟چرا حداقل یکی از دعاهای ما مورد اجابت قرار نمیگیره؟یعنی اینقدر صدای من و خانوادم نحس هست که خدا به ما نگاه نمیکنه؟ به خدا خودم همه اینها را از برم که خدا داره امتحان میکنه و باید صبر کرد ولی دیگه تحملم سریز شده وقتی به زندگی دیگران نگاه میکنم که هر چی از خدا خواستند فوری مورد اجابت قرار گرفته و انوقت خانواده من باید اینقدر در عذاب باشند.
خودم این همه درس خوندم و دانشگاه خوب قبول شدم الان بعد گذشت چند سال فقط یک کار پاره وقت دارم که خیلی دوسش دارم ولی در واقع کاری نیست که بشه روش حساب باز کرد این ماه در این هوای گرم هر روز از این اداره به اون اداره و از این کاریابی به اون کاریابی ولی دریغ از یک کار خوب.توقعم زیاد نیست و خیلی طی این سالها پایین امده ولی انگار هر چی بیشتر دنبال کار میرم کار از من دورتر میشه
خواهرم چند ساله که ازدواج کرده ولی زندگیش هنوز رو به راه نشده و دارند به سختی زندگی می کنند سختی که هیچ دختری حاضر به قبول این زندگی به هیچ وجه نیست.
خودم چند تا دونه خواستگار داشتم و با اینکه کلا ادم پر توقعی نیستم ولی بازم جور نشد و دیگه الان با 26 27 سال سن دیگه احساسم میگه منتظر خواستگار نباش. من وقتی میبینم دوستام همه ازدواج کردند و بچه هم دارن ولی من هیچی به هیچی دوست دارم بدونم من چمه اخه؟نه پرتوقع هستم نه خیلی سخت گیر ولی
یکی از اعضای خانوادم چند ساله بیماری سختی داره که باید عمل بشه ولی باور نمیکنید حتی تهران هم اومدیم ولی دکتر خوب پیدا نکردیم انگار عمل داداشم هم نمیخواد جور بشه. وقتی میبینم طرف تومور فلان اندازه را از مغزش دراوردن و طرف سالم مونده و البته خدا خواسته به حال خودمون افسوس میخو.رم که این عمل درسته سخته ولی نه مثل ان ولی هنوز دکتری پیدا نشده انگار همشون میخوان ما را از سرشون باز کنند
مامانم خیلی داغون شده و همیشه گریه میکنه و میگه چرا خدا یک دعای من مادر را قبول نمیکنه؟یعنی ما از همه عالم بدتر هستیم؟
جدیدا منم مثل مامانم شدم و همیشه فکر میکنم چرا ما اینطوری هستیم چرا همه کارهای ما پیچیده هست؟ مگه من دختر چه قدر تحمل دارم منم دوست دارم در زندگیم شادی ببینم نه اینکه همیشه در حال غصه باشم.من خیلی سستر از اونی هستم که خانوادم فرض میکنند و هیچ وقت توی دله انها را خالی نمیکنم.اینجا اومدم تا حرف دلم را بزنم تا راحت شم
شما به من راه کار بدید که چی کار کنم خدا من و خانوادم را ببینه . ببینه که داریم زجر میکشیم.من با وجود اینکه در خیلی از پستها به دیگران روحیه دادم ولی خودم دارم الان خالی میشم که چرا زنده ام چرا نمیمیرم که راحت بشم از این زندگی بی هدف
مرتبط :
چرا خدا ما رو از همه آرزوهامون محروم کرده؟
چرا خدا کمکم نمیکنه ازدواج کنم؟
چرا خداوند بعضی آدمها را مادر زادی دوست نداره؟
خدا کجایی؟ این سوال منو له کرده ...
چرا خدا یه کاری برای ما نمیکنه
چرا هر چی میگم خدا گوش نمیده ؟
از خدا دلگیرم ... چرا جوابمو نمیده ؟
خدا واقعا از خلقت من چه هدفی داشته؟
← مسائل اعتقادی (۱۲۲۸ مطلب مشابه)
- ۶۰۲۰ بازدید توسط ۴۴۵۱ نفر
- دوشنبه ۲۶ مرداد ۹۴ - ۲۲:۳۰