سلام
الان که این متن رو می نویسم واقعا دیگه امیدی برام نمونده. از خدا گله دارم. خیلی زیاد ....
مگه خدا نگفته ألا بذکر اللّه تطمئن القلوب ؟ پس چرا این آرامش رو از من دریغ کرده؟
خیلی تنهام. خیلی ......
این تنهایی منو از پا درآورده. خدا رو شکر هیچ وقت نرفتم سمت دوستی با جنس مخالف. با اینکه دخترم و شدیدا از نظر عاطفی احساس نیاز میکنم ولی هیچوقت به خودم اجازه ندادم کسی وارد حریم من بشه. چون هم به گناه بودنش اعتقاد دارم و هم اینکه معتقدم تنها مردی که میتونه به حریم من وارد بشه فقط و فقط همسرمه.
یه مدته از نظر روحی خیلی داغونم. اصلا انگار دیگه برای خدا هم ارزشی ندارم.
خب منم یه آدمم. منم نیاز عاطفی دارم. نیاز جنسی دارم. بیشتر از این توان مقاومت ندارم.
هیچوقت سمت دوستی نرفتم و نخواهم رفت. اما بخاطر نیاز جنسیم به گناه افتادم. مگه خود خدا نگفته برای کسی که به گناه میفته، ازدواج واجب هست؟ من چیکار کنم؟ پسر که نیستم دنبال مورد مناسب باشم و برم خواستگاری. من دخترم و باید منتظر بمونم تا یکی بیاد خواستگاریم.
البته چند مورد بوده که مناسب نبودن. چرا خدا کمکم نمیکنه ازدواج کنم؟
نیاز عاطفی و جنسی انقدر به من فشار آورده که واقعا دیگه از پا دراومدم. چقدر به خدا التماس کردم که کمکم کنه، ولی هرچی بیشتر صداش کردم، بیشتر سکوت کرد. هرچی بیشتر ازش کمک خواستم، بیشتر تنهام گذاشت. بابا بخدا منم آدمم. چرا دستمو نمی گیره؟ چرا به دادم نمیرسه؟
به جایی رسیدم که دارم اعتقادم رو به خدا از دست میدم. دیگه باورش ندارم. دیگه به همه ی حرفاش شک کردم.
24 سالمه. تو زندگیم سختی زیاد کشیدم. هیچوقت ناشکری نکردم. ولی الان از هرطرف پشتم خالیه. تو این حال و روزی که دارم، از خدا میخواستم لااقل اون تنهام نذاره. میخواستم بهم آرامش بده. میخواستم کنارم باشه تا حداقل یه امیدی داشته باشم. تا حداقل بدونم یکی هست که به فکرمه، یکی هست که پشتمه. اما اون تنهام گذاشت. حتی اون آرامشی که خودش تو این آیه گفته رو هم ازم دریغ کرد: ألا بذکر اللّه تطمئن القلوب
من بیشتر از این ظرفیت مقاومت ندارم. خدا خودشم اینو میدونه ولی کاری واسم نمیکنه. دیگه امیدی به هیچکس و هیچی ندارم.
یه خواهش از شما داشتم. اگه ممکنه حرف های کلیشه ای رو که همه مون میدونیم، نزنین. اینطوری من احساس میکنم واقعا هیچکس درکم نمیکنه. اینطوری من بیشتر ناامید میشم.
منظورم از حرفهای کلیشه ای ایناست (چند تا نمونه ش رو میگم): مثلا خدا هیچوقت بنده شو تنها نمیذاره، ناامیدی بزرگترین گناهه، توکلت به خدا باشه، تقوا پیشه کن، توبه کن، خودتو به کارای دیگه سرگرم کن، در مورد ازدواج مطالعه کن، نماز بخون، دعا کن، خدا صدای گریه بنده هاشو دوست داره، اینا همش یه امتحانه، به فامیلاتون بگو تو رو معرفی کنن، تو مهمونی ها و کلا تو جمع حضور داشته باش، مثبت اندیش باش و به چیزای خوب فکر کن! نیمه ی پر لیوانو ببین و خیلی چیزای دیگه که همیشه دیدم تو اکثر پست ها دوستان محترم به اونا اشاره میکنن و اینکه اکثرا تو پست هایی با موضوع مشابه، معمولا راهنمایی ها شبیه هم هست. اکثر اونا رو میدونم ولی هیچ کمکی بهم نکردن.
خدا شاهده اصلا قصد جسارت نداشتم. فقط منظورم اینه که با این نوع راهنمایی ها آشنا هستم، الان چیزی که بهش نیاز دارم اینه که یه حرف جدید بشنوم. یه راهنمایی که واقعا کمکم کنه.
انقدر شرایطم بده که با کوچکترین حرفی که متوجه میشم طرف مقابلم درکم نکرده، میشکنم. دست خودم نیست. من اینطوری نبودم، اینطوری شدم. بخاطر همینم بود که ازتون خواهش کردم از کلیشه ها استفاده نکنین.
میدونین من خودم خیلی چیزا رو میدونم ولی الان موقعیتی که دارم باعث شده اعتقادمو بهشون از دست بدم.
از آدمای اطرافم انتظاری بیشتر از این نداشتم. همیشه گفتم اونا یه انسانن، نعوذ بالله خدا که نیستن !!!
اما وقتی دیدم خدام دیگه محلم نمیذاره، از همه چی بریدم. مگه میشه آدم بدون خدا، امیدی داشته باشه؟ یه وقتایی انقدر از خدا ناراحت میشم که میگم: خدایا یعنی زجر کشیدن من انقدر برات لذت بخشه که داری نگاه میکنی و هیچی نمیگی؟ نگاه میکنی و کمکم نمیکنی؟ نگاه میکنی و ولم کردی؟
بخدا قسم قصدم این نیست که کفر بگم یا ناشکری کنم. فقط از دست خدام ناراحتم. خیلی ناراحتم. وقتی محلم نمیذاره احساس پوچی میکنم. احساس میکنم هیچی نیستم.
آخه چقدر صداش کنم؟ دیگه امیدی برام نمونده.
منم میخوام یه همسر داشته باشم. البته اینم بگم که مسلما قصدم از ازدواج فقط رفع نیازهای عاطفی و جنسی نیست. اینو گفتم چون میدونستم بالاخره یه نفر میگه که ازدواج فقط اینا نیست.
من هدف های دیگه ای هم از ازدواج دارم. ولی الان چون مشکل اصلی من این دو تاست، فقط به اینا اشاره کردم. این دو تا مشکلم به قدری منو تحت فشار قرار داده که واقعا دارم ایمانمو به خدا و حرفا و وعده هاش از دست میدم.
تو رو خدا، التماس میکنم حرف های کلیشه ای رو برام تو کامنت ها ننویسین. اصلا وقتی این نوع حرف ها رو میشنوم به معنای واقعی دیوونه میشم. در حدی که دلم میخواد همون لحظه سرمو بکوبم به دیوار.
پیشنهاد :
چرا ازدواج سخت شده و چرا خیلی ها خواستگار کم دارن
چه تغییری باید در زندگیم بدم که خواستگار داشته باشم؟
نکنه به خاطر جوش هام هست کسی منو نمی پسنده ؟
هر کس میشنوه که تا حالا اصلا خواستگار نداشتم باورش نمیشه
اون دختری که خواستگار نداره باید بره بمیره ؟
رک بگم خواستگار ندارم هر که میاد زنگ میزنه دیگه نمیاد
از خانوادم خجالت می کشم که با این سنم خواستگار ندارم
نمی دونم چرا اصلا خواستگار ندارم ؟
دلم خونه و اصلا خواستگاری ندارم!
چون چهره ام بچگانه است خواستگار ندارم ؟
32 سالمه و تا حالا حتی یک خواستگار هم نداشتم
میترسم که شاید قراره تا آخر عمر مجرد بمونم
میخوام ببینم چرا تا حالا حتی مورد قبول یه نفر هم نبودم؟
← مشورت در ازدواج خانم ها (۲۳۰۴ مطلب مشابه) ← نداشتن خواستگار مناسب (۸۱ مطلب مشابه) ← خواستگاری دختر از پسر (۶۲ مطلب مشابه) ← دوستی با جنس مخالف (۱۳۰ مطلب مشابه)
- ۱۵۱۵۶۷ بازدید توسط ۱۱۴۴۲۸ نفر
- يكشنبه ۱۸ آبان ۹۳ - ۰۰:۴۳