خانواده برتر

نه به کسی علاقه مند شدم نه میل و انگیزه ای برای ازدواج دارم.

داستان ازدواج کردن ما که خیلی دراماتیک بود !!!
ما تو دانشگاه آشنا شدیم اما همسرم به شدت با دوستی و بیرون رفتن و کلا کارای دوس پسر و دوس دختری مخالف بود و تنها راه ارتباطیمون پیامک بود (اما حتی اجازه فکر کردن به مسایل جنسی رو هم بم نمیداد چه برسه به مطرح کردنش یه جورایی هم خودم خجالت میکشیدم ازش)! تا 3 سال به همین منوال بودیم (تصورش هم واسه خیلی ها سخته! و همه به من میگفتن تو دیوونه ای که پای همچین کسی نشستی و با کس دیگه ای دوس نمیشی) کلا تو این سه سال خیلی سختی کشیدیم و این حرفا تا اینکه همسر فعلی اون موقع گفتن باید بیای خواستگاری و من دیگه نمیتونم ادامه بدم اینجوری (اینم بگم که از خانواده اونا فقط پدرشون و خواهر کوچکشون خبر نداشتن) . بعد از مطرح شدن در خانواده ما مخالفت های سنگین و نصیحت ها شروع شد (که حالا بچه این - 22 سالمون بود- کار نداری درست تموم نشده و...) اما کو گوش شنوا؟؟؟ خلاصه با هزار بدبختی خونواده رو راضی کردیم که بریم جلو اما تا اونا به پدرشون گفتن گفت نه!!!! ماهم به خونه خودمون گفتیم و این طرف هم خیلی خوشحال شدن که بالاخره یه عاقل جلوی کار رو گرفت !!!!!!! و ما هم چون دیدیم حالا که بهم نمیرسیم پس بهتر که جدا بشیم و 5 سال از هم جدا بودیم و من تو این 5 سال هم ارشد گرفتم هم رفتم سرکار و به طور کلی لذت بی پایانی رو از زندگی مجردی بردم تا اینکه خسته شدم از این وضعیت و یه روز اتفاقی تو فیس بوک ایشون رو پیدا کردم و ایشون هم بعد از 9 ماه جواب بنده رو دادن و تا یک ماه بحث نوستالژی بود و خاطرات قدیم و حرص هایی که تو بچگی بهم داده بودیم رو مرور کردیم. و خونواده ها رو هم در جریان گذاشته بودیم اما من قصد ازدواج نداشتم دیگه چون نیازی نمیدیدم !!

تا اینکه یک روز مامانم گفتن کی بریم خواستگاری؟؟؟ (منم جا خوردم که شما که این همه مخالف بودین چی شد حالا؟؟؟ که گفتن ما با 5 سال پیش مخالف بودیم حالا دیگه شرایط فرق کرده و اینا ) اما من خودمم معیارام عوض شده بود - خب با خیلیا گشته بودم و چیزای جدید دیده بودم- مثلا دنبال یه خانم دکتر یا یه کارمند میگشتم که سنش کمتر باشه عروسی نخواد مهریه کم بخواد و.... اما خانمم نه کار میکردن نه سنش کمتر بود عروسی و مهریه هم میخواستن (منظورم رقم بالاش بود وگرنه خودش رو نمیخواستن) تو بد دو راهی گیر کرده بودم !!! بین معیار های جدیدم و عشق اولم که اون همه هم آزارم داده بود (آزار منطقی)
خلاصه همسرم بهم پیشنهاد داد که پیش مشاور بریم و مشاور هم چون من دودل ودم گفت نکنید بهتره تا اقا دوماد یکدل بشن ! خلاصه یه هفته بعد جلسه دوم خواستگاری برگزار شد و مهریه مطرح شد و خیلی هم سر اون چونه زدیم (خودمون دوتا) و بعدش خوردیم به ماه رمضون و این حرفا که من دیگه تصمیم رو گرفتم و رفتیم عقد کردیم 

دلایلم واسه یکدل شدن : همسرم تو سه سال یکبار با کس دیگه ای دیده نشد و من اعتماد وحشتناکی بهش داشتم و دارم (یعنی گوشیش رو جواب نده یا دیر جواب بده و اینا اصلا نگران نمیشم و آرامش دارم سر این قضیه ) دو اینکه کلا آدم اینترنت بازی نیس که همیشه تو نت باشه که این خودش دلیل اولی رو تحکیم میکنه و سوم اینکه اصن آدم پولکی نیس چون اون زمان که من دانشجو بودم اوکی ازدواج رو داده بود و میدونست چیزی ندارم و تو این یک سال عقدمون هم چیزای منطقی خواسته ازم و هربارم که من پول حروم میکنم بهم تذکر میده و اگه مغازه داری سرمون کلاه بذاره میره تا صنف شکایت میکنه و حقمون رو میگیره-حتی بعد از 5 سال گوشیش همون بود که موقع جدا شدن داشت (الانم یه گوشی ساده دستشونه در حالی که من خودم اینجور نبودم) اینا باعث شد بفهمم که زن زندگیه ( حالا درسته که کار نداره مث خودم ارشد نداره مهریه اش بالاس و... اما من دوسش دارم حتی وقتایی که حرصم میده

راستی یادم رفت بگم تمام سوغاتی ها و کادوهایی که تو اون سالها بش داده بودم رو نگه داشته بود و این برای من معنی دوس داشتن داشت پس مطمئن شدم که دوسم داشته و یه جورایی خدا قسمتمون رو اینجوری گذاشته بوده 

ببخشید که طولانی شد (تازه قسمت های بدش - بحث ها و تیکه ها رفتارهای بد خانواده خودمـ رو نگفتم که داستان شیرین بمونه 

اینم یادم رفت بگم که همسرم در دوران آشنایی بعد از 5 سال یه سخنرانی از دکتر فرهنگ هلاکویی به اسم "پنجاه باید و نباید زندگی " بهم معرفی کرد که گفت بیا تو زندگیمون اجراش کنیم و من بعد از گوش کردن اون کلیپ - که هنوزم بعضی وقتا گوشش میدم- فهمیدم که خیلی کارای خوب هستن که من بلد نیستم و همسرم بلدن و قطعا خیلی مشکلات رو نخواهیم داشت هرچند که من تو اجرای بعضی از این 50 تا یکم ضعف دارم و بعضی وقتا یادم میره انجام بدم اما در کل خیلی وقت ها بهش پایبندیم 

صورتمونو با سیلی سرخ نگه داشتیم مشکلات مالی مانع ازدواجمون شدن هر کسی هم که اومده خواستگاری خدا خدا کردیم که بره ،به روی اون کسی که ازمون خوشش میومد لبخند نزدیم که فکر کنه دوستش نداریم و بره احساسات لطیفمون  رو کشتیم که دل به کسی نبندیم حالا هی بگن میزان جمعیتمون کم شده یه بار فکر نکردن که موانع ازدواج زیاد شده کار کردیم پولمونو ندادن ، کار دیگه پیدا کردم ماهی 300 از کجا با ماهی 300 چه جوری هم خرج خودمونو در بیاریم هم پول خرید و میوه خواستگاری و جهاز و ..............    اونی که ازمون خیلی پایینتر بود من خوشم نیومد ازش ،خودم هیچی فردا پس فردا بچه م چه گناهی کرده این همه نداری رو تحمل کنه ما از لحاظ مالی وضعمون خوب نیست ولی هیچ کس خبر نداره ولی خداروشکر از لحاظ رفتاری و فرهنگی خانواده خیلی سالمی هستیم،اونایی هم که از چند ماه گفتن ازم خوششون اومده بعدش آدرس خونمون گرفتن تشریف نیاوردن چون خونه مون پایین شهر بود ولی نیومدن ببینن که کلبه مون گرم و پرصفاست.ههههههههههههه

ولش کنید بابا ،خب شاید خدا دلش میخواد ما هم ازدواج نکنیم چه اشکالی داره اینم یه جور زندگیه ولی من دلم برای جفت مهربون خودم تنگ میشه

زندگی باید کرد! گاه با یک گل سرخ

                       گاه با یک دل تنگ...     
                           گاه باید رویید درپس این باران...                          
    گاه باید خندید بر غم بی پایان...(شکلک خنده و غش)

سلام.

راستش من خواستگاری رفتم اما نشده.75 درصد خودم نپسندیدم 25 درصد شرایطم باعث شده طرف بگه شرایطت خوب شد بیا ( به خاطر کار).
به نظر من بزرگترین مشکل اینه که هم پسر هم دختر دوست دارن از اول زندگی همه چیز براشون فراهم باشه.کسی به این فکر نمیکنه که چقد قشنگه دو نفری برای زندگی تلاش کنن.البته هم پسر و هم دختر حق دارن، زندگیا سخت تر از این حرفا شده.
ولی انصافا فرهنگ زندگی مردم رفاه طلبانه شده بدجور، همه مردمم پول دارن فقط حرص بیخودی میزنن، اگه نداشتن که با یه تعطیلی شمال نمیشد نمایشگاه ماشین از بس میرن مسافرت.
من فکر میکنم مشکل خیلی جامع است و هزاران دلیل داره شاید بارزترینش عدم تربیت درست ماست:
پسرا مسئولیت پذیر نیستن (حقم دارن سخت شده اداره زندگی الان ولی بی هدفم شدن پسرا)
دخترا پر توقع شدن (الان خانوما میان میگن نه ما کم توقعیم ولی تا کم توقعی از نظر شما چی باشه خواهرم، همه چیه زندگیت فراهم باشه، بهترین ارایشگاه و تالار باشه واسه عروسیت و... بعدم میگی کم توقع)
از اینا بگذریم من خودم فعلا به این دلیل ازدواج نمیکنم  که با شرایطی که دارم شانسم برای پیدا کردن همراه زندگیم کمه وگرنه دختر زیاده!

من خواستگارام اکثرا معرفی بهم میشدن.یه دو نفر بودن که بدون معرفی ازم خوششون اومده بود ولی یا تحصیلات داشتنو کار نداشتن.یا کار داشتنو تحصیلات نداشتن.کساییم که بهم معرفی میشدن با یکیش که هم کار داشت هم تحصیل رودررو صحبت کردم از طرز برخوردو حرف زدنش خوشم نمیومد.مثلا میگفت من قلیون میکشم.گفتم اگه خانومتون بگه نکش اذیت میشی؟گفت خانومم باید با اینا کنار بیاد.یا میگفت من اگه ازتون بخواب چادرتونو ور دارین اینکارو میکنین؟گفتم حجابمو دوست دارم.اونم میگفت زن باید تابع شوهرش باشه.کلا کله شق بودو همش فکر میکرد مرد همه کارست.یکی دیگه که بهم معرفی شده بودو معلم بود،اومد که همو دیدیم.قدش خیییلی کوتاه بود.من خوشم نیومد چون قدش کوتاه بود.اون خوشش نیومد چون قدم بلند بود.قدم167هست.بقیه کار درست حسابی نداشتن.تا اینکه دوست پسردائیم که از خیلی وقت پیشا منو تو ذهنش داشت از طریق دختر دائیم که یه ده سالی از شوهر

که شوهرم از طریق دختر دائم که ده سال ازش بزرگتر بود بهم گفت بیاد خواستگاریم.شرایطش خوب بود،هم تحصیل هم کار هم خانوادش خوب بود.اومدن خواستگاریم و یک ماهو نیم حرف زدیم با هم و خانواده ها رفتو امد داشتیم با هم.بعد یکماهو نیم عقد کردیمو خدارو صدهزار بار شکر راضیم.البته اختلافاتی هست ولی راضیم ازش.

قبلا علاقه ای نداشتم به ازدواج کردن. الانم فقط آرامش میخوام. یه کسی که بتونم بهش تکیه کنم. اونموقع هم بخاطر دلایل مسخره یکی از بهترین موقعیت هامو رد کردم که الان پشیمونم. هیچی نداشت حتی مدرکشم از من کمتر بود ولی متین و سنگین بود چیزی که بعد از اون تو خواستگارهای دیگه م کم دیدم. مقصر خودم بودم و قدر موقعیتم رو ندونستم.

به دال:همسر اینجوری نعمت بزرگیه!

اول از همه خواست خداوند . این که خودمو به ذات اقدس الهی سپردم. و ازش میخوام بهترین ها رو بهم بده.

اگه بی عقلی می کردم تا الان تونسته بودم با یکی ازدواج کنم.ازدواج می کردم اما الان به احتمال زیاد خوشبخت نبودم.چون اون کسی نبودن که اهل زندگی باشن و ....

پس بنظرم کیفیت ازدواج خیلی مهمه .

باز هم منتظر می مونم.توی این مدت سعی می کنم انشاالله خودمو اصلاح کنم و خودمو به خداوند بسپارم.

ازش می خوام توی این مدت کمکم کنه که دچار بزرگترین گناه(یأس)نشم.

ما به صورت کاملا سنتی آشنا شدیم. همسرم فامیل یکی از فامیل های همسایمون بود. جلسه اول مادر و خواهرش اومدن و سه جلسه خودش اومد صحبت کردیم. بعد هم 5 - 6 باری تلفنی صحبیدیم. الان به شدت عاشق همیم و مطمئنیم خدا بهترین رو برا هر کدوممون قرار داده

همسرم دوست صمیمی برادرم بود به طور اتفاقی منو دیده بود و منو از برادرم خواستگاری کرد بعد هم رسمی شد و یک ماه بعد توو حرم امام رضا عقد کردیم.سرباز بود و کاملا بی پول ولی مومن و بسیار مهربون و موجه.الان هم کار داره هم ماشین داریم و هم مستاجر نیستیم و نی نیمونم توو راه به لطف خدا.ایشاالله همه ی جوونا خوشبخت بشن

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام علیکم

مجردم
نه پول دارم
نه خونه
نه کار ثابت
دانشجوام
20 سالمه

اما با تمام این حالات
یه چیزی رو خوب می دونم
یه خدای خوب دارم که هیچوقت تنهام نمی ذاره
و خودش گفته برو جلو و ازدواج کن...
به خدای خوب و بزرگ من میاد خودش اینجوری بگه اما بعدش ولم کنه؟! قطعا نه.
پس ان شاءلله نمی ذارم هیچ تفکر صرفا دنیانگری جلوی عملم به دستور خدا رو بگیره.

تا الان ازدواج نکردم چون مورد مناسب پیدا نشده.
اما الحمدلله خانواده و دوستان درگیر همسریابی برای بنده هستند :)

چقدر داستان آشنایی هاتون قشنگه بخصوص دال
منم این جوری بود همسرم یه چندبار منو تو کتابخونه یکسال من زیر ذربینش بودم از رفتارم تا همچیم وقتی دیگه مطمین شد من همونیم که میخاد برا ازدواج پیشقدم شد
بخاطر من چندبار بار اومده بود سرکلاسام نشسته بود کلاسی که ربطی به رشتش نداشت میخاست ببینه من اهلش هستم یا نه آخرش که کلاس تموم میشد اون میرفت منم همینطور
با گذشت یکسال اول خودش بهم گفت گفتم نه
بار دوم خواهرشوهرم اومد تو دانشگاه و باهام حرف زد بازم گفتم نه
بار سوم مامانش زنگ زدند خونمون بازم گفتم نه
از سریا بعدش بخاطر خواستگاریش ازش خجالت میکشیدم و خیلی کم میرفتم دانشگاه
چون من تو این مدت نرفتم بودم دانشگاه نگرانم شده بود از دوستم احوال منو جویا شده
دوست منم شیطونیش گل کرده بوده و دروغی به سامانم گفته ساراخانوم نامزد کردن دیگه نمیاند دانشگاه
دوستم برام تعریف میکرد اون لحظه که این حرفو زدم واقعا چهرش دیدن داشت
بعد از اینکه این حرفو شنیده اونم دیگه دانشگاه نرفته
چند روز بعدش که رفتم دانشگاه به طور تصادفی همدیگرو دیدیم
با چهره ای کاملا درهم کشیده بهم گفت تبریک میگم ماکه لیاقت نداشتیم ایشالله خوشبخت شی!!!
تا قبلش من نه عاشقش بودم نه دوسش داشتم کلا هیچ حسی نسبت بهش نداشتم ولی همونموقع که این حرفو زد خودمم نمیدوم چه حالی بهم دست داد فقط احساس کردم منم انگار عاشقش شدم این عشقی که بعد از گذشت چندسال هنوز زندس و عاشقانه دوسش دارم
این حرفو که زد منم دلم سوخت که داره بخاطر یه دروغ اذیت میشه گفتم این یه دروغ محض بوده من نامزد نکردم و فوری ازش جداشدم اگه دست دست میکردم و ازش جدا نمیشدم داشت اشکم درمیومد و مطمین بودم جلوش گریه میکردم هرچی صدام زدم خانم فلانی جوابشو ندادم و رفتم رفتم تو ماشین نسشتم یه دل سیر گریه کردم
یه هفته بعدش که دوباره دیدمش اومد طرفم و باهام حرف زد تا نیم ساعت این کلمو خورد
میگم لجبازم تا اونموقع هم بازم میگفتم نه بااینکه عاشقش بودم ولی نمیدونم چرا میگفتم نه
دیگه از دستم جوشش گرفته بود و گفت تو فک میکنی کی هستی؟که اینقده مغروری دخترا آرزوشونه منا داشته باشند تو الان ناز میکنی فک میکنی گوشام مخملیه و دم دارم که هربار اذیتم میکنیو میذاریم سرکار؟و دیگه بدون خدافظی رفتش منم حرصم گرفته بود با اعصبانیت گفتم بسلامت برو من لایق تو نیستم برو همون دخترارو بگیرشون که عاشقتند
از اون روز هم اعصاب نداشتم هم دلم میسوخت که چرا دوباره حرصش دادم!
خلاصه باهاش قهر کردم و از بعدش هرچی میومد طرفم انگار نه انگار که این بشر هست و میرفتم
میخاست این رفتارشو از تو دلم در بیاره هرسری یه کاری میکرد ولی من همچنان بی محلش میکردم
یه بار یه شاخه گل برام گذاشته بود زیر قسمت برف کن ماشینم و از لا درز شیشه ها یه کارت تبریک برام انداخته بود داخل ماشین هنوز که هنوزه او گل و کارتشو دارمش و گاهی اوقات میرم سراغش
برا بار آخر که مامانش زنگ زد خونمون خودمم قند تو دلم آب میشد میخاستم که زودتر صاحبش بشم دیگه بعد از اون همه ماجرا ج بله رو بهش دادم
والان با گذشت چندسال خیلی دوسش دارم و میخامش...

سارا خانم داستان شما هم خیلی خوب بود ٬ لذت بردم خوندم.

ممنون از دوستان متاهل برای خاطرات خوبشون ...بعضی ها رو ک واقعا میشه رمان کرد...البته منم فهمیدم ازدواج سنتی رو بیشتر میپسندم ... آرزوی خوشبختی و آرامش همیشگی برای همتون دارم

خواهششش عزیزم..

اگه من الان باهاش ازدواج کرده بودم، قضیه آشنایی و لجبازی و کلاس گذاشتن خخخ و حرص در اوردن و اعصاب خورد کنیا و... بهتون میگفتم که هم خنده دارن، هم گریه دارن... ولی حیف هنوز بهم دیگه نرسیدیم. و هم اینکه نمیدونم اصلا خودش راضی هست بگم یا نه،، وگرنه ما غوغا کردیم تو حرص در اوردن...

با سلام .

داستان هاتون واقعا قشنگ بودن . یادتون باشه باید یه روز که توی بغل همسرتون هستین ، باید اینارو واسه بچه ها و بعدا نوه هاتون باهم بگید هاااااا .. پس همشو به طور کامل توی حافظه تون نگه دارید .

ولی من نمیدونم چرا وقتی داستانهای شمارو میخوندم ، حرصم گرفت و کلی عصبی شدم از کارها و رفتارهای نچندان به نظرم جالبتون (البته من خیلی خیلی عذر میخوام )
ولی کلا با این جور وصلت ها و داستانهایی که نوشتید اصلا حال نمی کنم . یعنی متنفرم . (باز هم ببخشید تورو خدا)



خوشبخت و موفق باشید .

و من الله توفیق .

وا !

از این که هم دیگه را زجر میدادند .
از اینکه به هم نرسیده از هم جدا شدند و شاااااااانسی دوباره به هم رسیدند .
از این که وقتی همو آتشین می خوان ، از عشقشون مطمئن نیستند ولی وقتی از عشقشون به هم کم شد و سرد شدن ... میان تازه به تکاپو میوفتند که من چقــــــدر اینو (طرف را ) میخواااام !!!   عجب :/
از این که خیلی وصال های سرد و بی روح کسل کننده ای داشتند .
از این که عشق هاشون تا ...... خدا میدنه کِی .. کشکی بوده و کم کم توی زندگی زناشویی تازه یاد گرفتند به هم عشق بورزند .  :/
از این که نه تنها هیچ شوقی در رسیدن هاشون به هم نبوده ،... بلکه .. از طرفشون فراری هم بودند !
از این که مثل عقده ای ها و افرادی که با خودشون و همه چیز لج دارند ، رفتار می کرده اند .
از این که هیچ یک از این وصال ها ناشی از یک عشق دوطرفه.......  نبود ;[

هرچی می خوندم ، دلم بیشتر می گرفت .

اگه کافی نبود و کفایت نکرد ، بگو تا بازم برات بگم ...  چون خیـــــــــــــــــــــــــلی این داستان ها متاسفانه داغون بودند .  :(


باز هم از همه عذر می خوام .


انشاالله زندگیتون همیـــــــــــــــــشه شاد و خرم و سرشاااااااررر از عشــــــــق و امید و سعادت و سلامت باشد .



خوشبخت و موفق باشید .
التماس دعا .

آفرین اوه مای کامپیوتر بگو هر چقدر دلت میخواد بگو
اگه منظورت من بودم که لج میکردم آفریــــــــــــــــــــن...
همسرم برا من مثل بقیه پسرا تو دانشگاه بود تا لحظه ای که بهم پیشنهاد ازدواج نداده بود به چشم دانشجو نگاش میکردم نه به چشم شوهـــــــــــــــر
از بعدش که خودش بهم گفت بعدم خاهرش باهام حرف زد مامانش خونمون زنگ زد به خودم اومدم و مهرش به دلم افتاد
اتفاقایی برا دوتاییمون افتاد که سانسورس کردم باعث شد عاشقش بشم
و تا الان بیشتر از جونم میخامش
شماهم عاشقی مطمینی این عشقت دو طرفس؟
مطمینی وقتی بهش گفتی میخام باهات ازدواج کنم ازت فرار نمیکنه؟
مطمینی تو وهله اول که بهش پیشنهاد ازدواج دادی جواب بله رو بهت بگه؟؟؟؟؟؟؟؟

داداش من اگه گفتم زجر واسه این بود که خب درخواست های من نامعقول بودن اما ایشون که عقلشون بیشتر از من بود گوش نمیداد و خودش رو نمینداخت تو هچل و من از این زجر میکشیدم ( اما الان که به گذشته نگاه میکنم میبینم همین رفتاراش باعث شد من اعتماد بکنم)

بهم رسیدنمون هم شانسی نبود !‌ اگه ته دلم نمیخواستمش چرا تو فیس بوک سرچش میکردم که پیداش کنم؟؟؟؟

اگه 50 باید و نباید زندگی رو گوش کنی میبینی که میگه اکثر آدما چیزی که دارن رو قدرش رو نمیدونن و وقتی از دستش میدن تازه میفهمن ! پس اون تکاپو هم کاملا طبیعی و روانشناسا هشدار میدن که "خاطر آسوده نکنین که طرف همیشه هس" و قدر نهال عشق رو بدونین و  این حرفا



راستی ببخشید وصال با روح و کسل نکننه چجوریه؟؟؟ ببخشید نکنه منظورتون مث فیلماس ؟
چون حقیقتش من دودل که بودم یکی از دلایلم این بود که وقتی همسرم رو میدیدم پاهام سست نمیشد و قلبم به تاپ تاپ نمیوفتاد !!! ( یعنی شنیده بودم و تو تفکراتم اینو ساخته بودم که اگه کسی عشقت باشه باید این اتفاقا بیوفته که مشاور چشمو وا کرد که دنیای واقعی اینجوری نیس!)


تفاوت عشق کشکی و غیرکشکی رو هم واسم بگی ممنون میشم :)

به عنوان یک برادر میخوام بهت بگم که خانم ها الکی الکی عاشق کسی نمیشن که از همون اول عشق دو طرفه باشه !! باید از اول از مرد یه تلاش هایی ببینن یه اعتماد هایی بکنن که بعد عشق دو طرفه آغاز بشه ! پس دنبال عشق دو طرفه از همون اول کار نباش چون تو ذات خانومای پاک و دست نخورده نیست که از اول عاشق بشن - دیر عاشق میشن اما اگه شدن.........


کاش این نظر تایید بشه چون صبح جمعه از سر کار پیام گذاشتن و تایید نشدن یا خونده نشدنش خیلی حال گیریه :)))))

سلام.
آقای نجفی من که حرف بدی نزدم چرا نظرمو درج نکردید؟؟؟!!!!!

به امیر اقا

با سلام .

من که این همه جولوش و وسطش و پشتش عذر خواهی کردم بابا  :)

عــــــــــــــذر میخوام :)

من فقط گفتم احساسم چی بود .
نه این که بخوام بگم داستانهاتون ..... بود .

اینو میدونم که داستان هایی که با محوریت عشق ایجاد شدند ،
مقدس هستند .

از بیان قداست زندگی هایی زیبایتان و امید و تشویق هایتان به ما مجرد ها   صمیمانه سپاسگزارم .


عشقتان گرم و پر شور ، مدام و ابدی ،
الطاف خداوندی ، همواره همراه و گرمی بخش زندگیتان باد .

خوشبخت و موفق باشید .
و من الله توفیق .

امیر آقا لایک داری ولی باید بگم سنتون واسه ازدواج خیلی کمه به نظر من درستونو تموم کنید و کاری دست و پا کنید و یه کم پخته تر بشود بعد به فکر ازدواج بیفتید تا این طوری خودتونو خانمتون کمتر اذیت بشید. تازه من میگفتم پسر 25ساله هم خامه چه برسه به 20ساله! 

هیچکدومش اونی نبود که من میخوام

سلام. 32سالمه مدرک دکتری بدون خواستگار.فکر کن یه خواستگار قصاب داشتم  کلی حرص خوردم. حتما من مشکلی دارم

منو خواهرم 25و26ساله باظاهر متوسط به بالا ،تحصیل کرده تا حالا یدونه مورد مناسب بهمون معرفی نشده،پدرم درآمد بالایی داره و بواسطه شغلش پسرای زیادی بهش معرفی میشه اما هیچ کدومشون حداقلای ماروهم ندارن.عذر میخام انقدر رکم همیشه با خودم میگم پسرای خوب و باشعور باشرایط مالی متوسط کجان پس،ینی همه درگیر دوست دختراشونن!!والا ما نه اهل دوستی هستیم ونه مشکلی داریم.همه فامیل در تعجبن که چرا مورد مناسب ما پیدانشده چون دخترای باشرایط پایین تر از ماو سن کمتر هم ازدواج کردن.ازدواج فقط یه اتفاق باخواست خداست و اصلا به شرایط دختر و خانواده اش مربوط نمیشه.