منم یکه و تنها، منم که چون اشکی به خاک افتاده ام، منم اون پیرمرد تنهایی که یاد خاطرات مادرش افتاده، منم اون بازمانده از کاروان، منم اون بچه ای که بعد از فهمیدن یتیم شدنش بغض گلوش رو فشار میده، آره منم یکه و تنها، منم اون که هیچ کس رو نداره حتی خودش رو، منم اون که همه دردهای عالم تو چشماشه، منم که به خاک افتادم، اشک، اشکی ام که به خاکی سرد و آفتاب ندیده افتاده.
سلام، من یه پسرم 21، 22 ساله ام، آدم خیلی بیخیال، پر هیجان، ماجراجو و سرزنده بودم، آدمی بودم که همیشه مشغول کاری بود که ازش لذت میبرد، قوی و محکم، طوری که از رو به رو شدن با مرگ نمیترسیدم، نه از روی خسته بودن از زندگی، این حس از اعتماد به نفس و سر زندگی من می اومد.
همه کار میکردم، ساز میزدم، میخوندم، ترانه مینوشتم، آهنگ سازی میکردم، هر چی که دلم میخواست رو یاد میگرفتم. اما این روزهای قدرت درونی من با همه شادی و غم هاش زیاد دووم نیاورد.
ماجرا برمیگرده به دو سال پیش، خیلی ناگهانی دچار افسردگی و استرس وحشتناکی شدم، صبح که از خواب بیدار شدم تغییر کرده بودم، دیگه اون آدم سابق نبودم، البته اون بودم ولی نه دقیقا همون، خیلی خیلی ضعیف تر، دیگه از اون پسر جاه طلب خبری نبود که هر کاری میخواست میتونست بکنه.
دچار افسردگی و استرس وحشتناکی شده بودم. خیلی وحشتناک، خیلی خیلی، هیچ انسانی چیزی بدتر از اون رو امکان نداره تجربه کنه، الان ، دوران اوجش رفع شده بنظرم، ولی خیلی ضعیف شدم، دیگه هیچ کار مهمی نمیتونم بکنم، در مقابل کارهای مهمی که جلوم قرار داره، اشک میریزم و میترسم و عقب میکشم مدام، این یکی از بدترین حس های دنیاست.
ترم 3 دانشگاهم، نمیدونم رشته ای که انتخاب کردم دوست دارم یا نه، احساس میکنم باید دوستش داشته باشه ولی نمیدونم که دوستش دارم یا نه، حتی به دروس اصلی رشته م تو دبیرستان علاقه نداشتم، و گاهی شاید نفرت داشتم، البته اساتید فکر میکردن علاقه دارم.
اما الان هیچ ایده ای ندارم، از شرایط درس هام هم بگم که برای مثال زبان انگلیسی افتادم، تاریخ تحلیلی صدر اسلام هم می افتادم استاد قبول کرد، دیگه ریاضیات و فیزیک که هیچی.
حتی قبل قبل دانشگاه تقریبا هیچی از ریاضی و فیزیک نمیدونستم ولی وارد یکی از رشته های علوم پایه شدم .
ولی به هیچ رشته ای جز رشته ای که انتخاب کردم، هیچ علاقه ای نداشتم، مجبور شدم این رو انتخاب کنم، دیگه مثل بقیه آدم ها نیستم، چیز خاصی از زندگی نمیخوام که مثلا صبح ها به امید اون از خواب بیدار شدم، نمیتونم جز این باشم، نمیتونم .
دیگه نه ذوقی دارم نه سرزندگی ای، دیگه نه عشق رو میتونم تجربه کنم نه حتی دوست داشتن عمیق، این ها همه ش درد و دل بود، چون تو دنیای واقعی کسی رو ندارم که باهاش حرف بزنم، حتی خودم، الان چون دارم این متن رو برای کسانی که میخوننش مینویسم، خودم هم این درد و دل هام برای خودم تازه است، خودم برای خودم اشک میریزم با شنیدن حال نزارم .
یه چیز ازتون میپرسم، من دیگه نمیتونم هیچ کاری انجام بدم، عواملی مثل تنبلی، کسالت، ترس و از این قبیل باعث میشه آدم سستی کنه، ولی من سستی نمیکنم، من به حدی رسیدم که نمیتونم حتی فکر کنم یه کارهایی که باید بکنم .
احساس میکنم دیگه حتی مرگ هم راحت ام نمیکنه، چرا این طوری ام؟، چیکار کنم؟، من به تنگ اومدم ... ببخشید که وقت تون رو گرفتم.
درخت غم به جونم کرده ریشه
به درگاه خدا نالم همیشه
عزیزان قدر یکدیگر بدونین
اجل سنگ است و آدم مثل شیشه
چطوری باید با احساس تنهایی کنار بیام
چه طوری از تنهایی و یکنواختی در بیام ؟
تنهام ، خسته ام ، از تنهایی دلم یه همسر میخواد
تنهایی از همه جهات دیوونم میکنه
چه پاسخی به نیاز های جنسیم و عاطفیم و تنهاییم بدم ؟
چرا یه دختر باید کل تابستونش زل بزنه به دیوار اتاقش از تنهایی ؟
اینرسی ازدواج - شاید عمق تنهایی رو درک نکردی
اینرسی ازدواج - تنهایی رو عشقه!!!
چیکار کنم تنهایی و خیالبافی منو اذیت نکنه؟
احساس تنهایی زیاد مانع حرکت رو به جلوی من شده
من موقع تنهایی هام با یه آدم خیالی حرف می زنم
ایها الناس به چه زبونی بگم که بابا مُردم از تنهایی
کی واقعا دلش میخواد همیشه احساس تنهایی کنه ؟
برای رهایی از تنهایی چه راهکارهایی دارید ؟
افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران
← درمان افسردگی (۳۴ مطلب مشابه) ← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه)
- ۵۰۱۱ بازدید توسط ۳۳۴۸ نفر
- يكشنبه ۳۱ شهریور ۹۸ - ۰۹:۲۶