یه درد و دل میخوام بکنم امیدوارم حوصله شو داشته باشین ... من 21-22 سالمه و دختر هستم . چند سال درس خوندم و تلاش کردم تا اینکه با رتبه خوب پرستاری قبول شدم تو یه دانشگاه دولتی تیپ 1 تهران ... اگر میرفتم شهرستان بالطبع یه چیز دیگه قبول میشدم .
نمیخواستم ویژگی های ظاهریمو بگم ولی مجبورم ... یه د متوسط دارم و یه قیافه ی بور .خانوادم هم متوسط روبه بالان تقریبا مرفه ..اهل نماز و روزم و سعی میکنم آدم شریفی باشم و از سخن چینی و دروغ و تهمت و تمسخرو کارای اینجوری بدم میومده و میاد ...محجبم ولی چادری نیستم آرایشم نمیکنم به هیچ عنوان فقط تو عروسیا اونم تلاشم اینه فقط تو سالن ...بیرون میام پاک میکنم ...
میتونم بگم من از وقتی یادم میاد همه از ظاهرم تعریف میکردن از اینکه یه چهره ی طریف دارم و زیبا ... هم مدرسه هم فامیل ... از دبیرستان تقریبا خواستگار داشتم ... یکیشون بود یه آقایی که کار فرهنگی میکرد تو مدرسه ، پولدار بود و فوق لیسانس ، من نفهمیده بودم ولی اون مسئله ی خواستگاری رو مطرح کرده بود با مدیرم .بی نظیر بود ولی من دانش آموز بودم و کلم داغ بود حتی نذاشتم بیاد خونه فکر میکردم دانشگاه چه خبره ...
خیلیا مزاحم آدم میشن ولی من هیچ وقت از دوست پسر داشتن خوشم نمی اومد و سرم به درس بود . کنکور که دادم مامان ی پسره اومد خواستگاری که فارغ التحصیل ارشد شریف بود و دکترا از فلوریدا . همین قدر بگم که اون خانم دختر نداشت چون اگه داشت هیج وقت نمی اومد منو ببینه و بعدم بره پشت سرشو نکاه نکنه یکم شعور بد نیست !خرد شدم تو خانواده .. به زندگی تو شهرک غرب که نیست !!!
ترم اول یه همکلاسیم عاشقم شد هنوزم هست شاید ... شایدم نیست ترم دو من فهمیدم و اون رسما خواستگاری کرد و منم کنار زدمش به دلایل زیاد مثل ظاهری که مورد پسند من نبود .عدم ثبات مالی ..نرفتن سربازی ...خیلی چیزا نخواستم بکشونم دنبال خودم از دستم ناراحته شاید این وسط یکی از دوستام که دانشگامون پزشکی میخوند برا داداشش ازم خواستگاری کرد داداشش در حال گرفتن دکترا تو کانادا بود .
من مطمئنم من هدفش نبودم هدفش مدرک پرستاری بود که کانادا خیلی راحت پذیرش میده اگه عقده ی خارج رفتن داشته باشم خودم راحت میتونم دیگه چکاری به شوهر کردن دارم . من از ازدواج عاطفه میخوام .
این اواسط کلی خواستگار اومدن .خیلیا خودمو دیدن خیلیم با واسطه...ای کاش نمی اومدن چون اکثریت میان و تو جلسه ی خواستگاری میگن کارتو ول کن ...پرستاری رشته ی خوبی نیس ... همونجاس که میخوام سرمو بکوبم به دیوار ...آقایی کا با پرستاری مشکل داری چرا میای خونه من پرستاری رو بد نام میکنی ؟
من همون کسی هستم که وقتی درد می بینم نمیتونم بی تفاوت باشم همون کسی که کمرم زیر درد و آلام مردم خم میشه من با روحیه ی لطیف زنانم ، قلبم رو گداخته میکنم که درد ببینم و گریه نکنم . درد ببینم و آروم بکنم ... درد ببینم و بشنوم ...
من پرستارم کلی درس خوندم تا قبول شدم ...کلی درس خوندم که با سواد بشم کلی درس خوندم تا همه ی بیماری ها رو بشناسم من خوندم گرچه 3سال کمتر از پزشک ولی فشرده تر خوندم ...من همون کسی هستم که وقتی تو بیماری میام بالاسرت گوش میکنم که حالت چیه ...که اگه مردم دنیا ازت دور باشن ولی من میفهممت ...حالا این طرز برخورد با پرستاره ؟
کسی که پاتوفیزیولوژی اناتومی فیزیولوژی انگل شناسی و میکروب و کودکان و داخلی جراحی و هزار تا درس پاس میکنه تا تو کمتر زجر بکشی ؟ اگر من کارمو ول کنم نیاز جامعم به کمبود جدی پرستار چی میشه ؟ اگر قرار باشه ما خانما پرستاری رو ول کنیم باید فاتحه سالم برگشتن از بیمارستان رو خوند چون بیمار بی پرستار یک ساعتم نمیمونه .. بحث دوم کسایی که میان خواستگاری و میگن نه ، بحث چادری نبودن منه!!! خیلیاشم تلفنی میگن نه ،من به خاطر خدا باید سر کنم یا بندش ؟
چرا میگن اگه چادری میشه بیایم خواستگاری ... خیلی از خواستگارم شاید 5 نفر همین طوری گذاشتن رفتن ولی ندیدن من محجبم ...چی باید بگم از این مردم ؟ دلم شکسته خیلیم شکسته .
خسته شدم از اینکه همش خواستگار میاد و نمیشه کاش نباشه اصلا فقط یکی بیاد که خودش مراد دل باشه . من سنم پایینه اما تو فامیل مادری از دخترا فقط من مجردم و دختر داییم که بچس . تو فامیل پدری هم من و دختر عموم. کوچکتر از من همه رفتن ... یکجوری موقع عروس شدن میگفتن ان شالله قسمت خودت انگار من ترشیدم ، حالم از این برخوردا بهم میخوره ...
حالم ار این تیکه ها بهم میخوره موقعی که اخرین عروسی دست گل عروس رو میز بود خواهرم میگفت عین یه دختر خوب خودت برو ورش دار دیگه پرت نکنه
آخرین خواستگاری هم واسه همین اواخره یه همکار بود ... که از اول خواستگاری اومد ، 3 ماه آشنایی داشتیم من خیلی معیارامو قیچی کردم نه اینکه صرفا ازدواج کنم برا اینکه بیخودی به یه پسر نه نگم خانواده هامون شبیه بود و هما چی ... صرف همکار بودن باعث نشد که من نجابتمو از دست بدم یه غریبه بود برام ،اون میخواست بدون اطلاع خانواده ها همو بشناسیم ولی من قبول نکردم اومد خواستگاری ... 6 یا 7 جلسه رفت و آمد شد و تو امروز و فردای نامزدی بودیم که زد و یه سری اخلاقاش لو رفت از جمله پنهون کاری خدا رو شکر که ردش کردم چون بدبخت میشدم ...
قرار بود تابستون نامزد کنیم همین امروز و فردا فقط خدا میدونه چی کشیدم ... 3 ماه آشنایی کار دستم داد... نه اینکه باهاش رابطه داشته باشم نه فقط بهش احساس پیدا کردم خدا میدونه حتی به اسم کوچیک هم همدیگرو صدا نکردیم ...وقتی ردش کردم شاید دیگه احساسی نمونده بود ولی باز تنها شدم .
من از مشاوره ای که رفتم فقط شنیده شدن میخواستم. نه بحث اما مشاورم فقط با من بحث میکرد وقتی نیاز به درک شدن داشتم کسی درکم نکرد ...حالم از خودم بهم میخوره در حالی که کسی باورش نمیشه با شرایط خوب خانوادم ،شرایط خوب اجتماعیم ...من نمیخوام ناشکری کنم ولی خدایا می بینی حالم بده ..منی که تا یک ماه پیش فکر میکردم دارم متاهل میشم و افکار تنهاییم ولم میکنن ولی باز تنها شدم همه جا که نگاه میکنم غصس و فکر و خیال ...من وقتی بهش جواب رد دادم فقط یه بغل میخواستم از مامان از دوستام از خواهرام تا اشک بریزم ولی جز یکی دو دیقه ای که شب اول ابن حسو تجربه کردم تو بغل مامانم دیگه نشد ...دلم بغل میخواست و نوازش ...مغازه ی نجاری راه انداختن تو دلم که هر خواستگاری سوهان و سمباده میکشه و میره ...
میدونستم تنهاییم یه جا سر باز میزنه حالا همینجاست ...من میخواستم ازدواج کنم تا روحم کنار یه روح پر از احساس دیگه فقط پرواز کنه که مشکلات حل بشن با کنار هم بودنا ...خانمای متاهل تو رو خدا تو یه جمع وقتی ما از خواستگاری بهم خوردمون ناراحتیم هی شروع نکبن از ازدواج بدگویی کنین حال ما مجردا از این حرفا بهم میخوره ...این دل داریه مثلا؟
خیلی بدم میاد وقتی فامیل یجا جمعن متاهلا یه چیزاییو آروم میگن که مراعات مارو بکنن ...بدم میاااااد من فوبیای تنهایی گرفتم ....
من از حسادت بدم میاد ولی حسود شدم ...دوستای متاهلمو که مبینم یکی پشتشونه حسودیم میشه ، دخترای فامیل کوچکتر ازخودمو میبینم حسودیم میشه ،خواهرو برادرمم میبینم حسودیم میشه ...دیشب همشون خونه ی ما دعوت بودن داداشمینا رفتن اتاق داداشم ..خواهرمینا با اجازه ی من رفتن اتاق من و منم تو آشپزخونه خوابیدم با بعض فکر اینکه من قرار بود دیگه اینجا نباشم ولی حالا هستم ...قرار بود تنها نباشم ولی حالا هستم دیوونم میکردن ...دلم شکست چون برا هیشکی من مهم نیستم
چون هرچی زینت و زیبایی وو خوبی دارم رو به زودی زیر خاک میبرم و لذتی از دنیا نبردم ....ای کاش یکی بود تا میگفتم ف می رفت فرحزاد ...
اون روز بیمارستان بودیم با خواهرم بخش زایمان همه زنا و مردا با بچشون خلوت کرده بودن چه صحنه هی عاشقانه ای داشتم دیوونه میشدم نه از شادی بقیه فقط از اینکه من اضافی بودم اینکه این حس ناب فقط قسمت بعضیا میشه ...
مجردا دل ندارن اینو دنیا داره هروز داد میزنه فقط ما نمیخوایم بشنویم...
کلی کتابای نخونده دارم کلی نقاشی نکشیده دارم ولی دیگه ذوقم کور شده ...امتحانامو خراب کردم ...
درست وقتی که میخواستم زن زندگی باشم وقتی داشتم گل میدادم ریشه ام رو زدن نه یه نفر خیلیا آروم آروم ...حالم خوب نیست ...نمی دونم واقعا کارمو ول کنم یا پرستار بمونم
ای کاش نیاز عاطفی نداشتم که دوست بدارم و دوست داشته بشم ...والا درخونه رو ده بار قفل میزدم که کسی نیاد سمتم...
بچه ها ببخشید طولانیه خواهش میکنم بخونین
چطوری باید با احساس تنهایی کنار بیام
چه طوری از تنهایی و یکنواختی در بیام ؟
تنهام ، خسته ام ، از تنهایی دلم یه همسر میخواد
تنهایی از همه جهات دیوونم میکنه
چه پاسخی به نیاز های جنسیم و عاطفیم و تنهاییم بدم ؟
چرا یه دختر باید کل تابستونش زل بزنه به دیوار اتاقش از تنهایی ؟
اینرسی ازدواج - شاید عمق تنهایی رو درک نکردی
اینرسی ازدواج - تنهایی رو عشقه!!!
چیکار کنم تنهایی و خیالبافی منو اذیت نکنه؟
احساس تنهایی زیاد مانع حرکت رو به جلوی من شده
من موقع تنهایی هام با یه آدم خیالی حرف می زنم
ایها الناس به چه زبونی بگم که بابا مُردم از تنهایی
کی واقعا دلش میخواد همیشه احساس تنهایی کنه ؟
برای رهایی از تنهایی چه راهکارهایی دارید ؟
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۵۱۶۸ بازدید توسط ۳۵۷۴ نفر
- چهارشنبه ۷ تیر ۹۶ - ۲۱:۱۵