سلام

اجازه بدید از زندگیم بگم براتون، دخترم، دانشجو در یکی از رشته های پیرا پزشکی، در یک خانواده معمولی از نظر مالی، و خوب از نظر تحصیلی و فرهنگی، تک دختر هستم .

از وقتی یادم میاد از همون بچگی احساس ضعف میکنم، حس میکنم یه کمبودی دارم، از ۷-۸ سالگی این حس رو دارم، هیچ وقت اعتماد به نفس نداشتم، همیشه خودم رو کمتر از بقیه میگرفتم و میگیرم، ۱۶ سالم بود پسر عمه م بهم گفت دوستم داره تا اون موقع برام پیش نیومده بود، راستش هیجان زده شدم، ضمن اینکه از قبل هم خودم به ایشون حس خوبی داشتم (نمیدونم چه حسی دوست داشتن، عشق یا چی) قصد جفت مون اون زمان ازدواج بود.

یه مدت با هم ارتباط تلفنی داشتیم، فکر کنم حدود هشت ماه، بعد از این مدت یهو من فکر کردم که اصلا چرا با ایشون باشم،چرا با ایشون ازدواج کنم مگه چی داره! باورش سخته ولی من تو یه روز به این نتیجه رسیدم و به ایشون هم گفتم نمیخوام دیگه ارتباطی داشته باشیم، دیگه باهاش ارتباط نداشتم ولی هر روز عذاب وجدان داشتم که چرا سرکارش گذاشتم، چرا اذیتش کردم و ... ،خیلی گریه میکردم.

اون سال کنکور داشتم، خیلی عذاب کشیدم، کنکورم اون طور که انتظار داشتم نبود، برای همین پشت کنکور موندم، همچنان عذاب وجدان پسر عمه م رو داشتم ،فکرهام خیلی زیاد بود، ذهنم طرف درسم نبود، کلا برای اون سال کلش ۱ ماه درس خوندم رتبه م هم بهتر شد، خواستم انتخاب رشته کنم برم، برادرام لحظه آخر منصرفم کردن که بمون منم موندم.

واقعا افسرده شدم، همه ش خواب بودم، گریه میکردم، حس میکردم عقب موندم از بقیه ی دوستانم ، فکر میکردم زندگیم تموم شده، هیچ کاری نمیتونم بکنم، گاهی تصمیم میگرفتم درس بخونم شروع میکردم دو روز میخوندم باز ولش میکردم، خلاصه اینکه برای کنکور سوم هم هیچی نخوندم، کاملا افسرده، ده روز به کنکور مونده بود یه سری مطلب خوندم.

رتبه م بدتر از سال های قبلم شد ولی دیگه تحمل پشت کنکور موندن رو نداشتم، انتخاب رشته کردم، یه شهر دور قبول شدم، رفتم اون شهر، خیلی با جایی که ما زندگی میکنیم فرق داشت ، سخت بود برام، نمیتونستم تحمل کنم، همه ش گریه میکردم، احساس بدبختی میکردم، خانواده ی بیچاره م انقدر ناراحت بودن برام، مامانم بابام داداش هام بخدا همه برام گریه میکردن، زندگی رو هم برای اون ها جهنم کرده بودم، درخواست انتقالی دادم، به سختی تونستم مهمانی بگیرم, با کلی هزینه و شهریه، امروز اولین روزه که اومدم خوابگاه جدید، اینجا هم حالم خوب نیست، فکر میکنم بقیه باهام فرق دارن.

هنوزم احساس کمبود دارم، احساس بدبختی، حس میکنم پیرم، اصلا انگیزه ندارم، حس میکنم از بقیه زشت ترم و ... .

نمیدونم چیکار کنم؟ تحمل سختی ندارم، در این ۵-۶ سال همه ش برام بدبختی بوده، همه ش عذاب، عمرم تلف شده، هیچی ندارم، اصلا نمیدونم چی میخوام، هدفم چیه، باید چیکار کنم، خیلی شب ها انقدر فکر میکنم خوابم نمیگیره، سر درد میگیرم، خانواده م هم همه درگیر من شدن، مامانم به قرآن این یک سالی اون شهر بودم به اندازه ده سال پیر شده، احساس میکنم بی خودی هستم، فقط خانواده م رو عذاب میدم.

کمکم کنید. اگر سوالی داشتید بپرسید جواب میدم، هر چند خیلی نوشتم الانم


مرتبط:

اصلا زندگی میکنم که چی بشه؟

آیا حس پوچ گرایی بعد از چندین جلسه قابل درمانه ؟

حالم خیلی بده، به پوچی رسیدم

از وقتی ترک تحصیل کردم زندگیم به پوچی میگذره

احساس پوچی داره دیوونه ام میکنه

احساس پوچی میکنم که چرا سمت رشته مورد علاقم نرفتم


مرتبط 2:

بهترین درسی که در عمرتون گرفتید چی بوده؟

احساس خنگی میکنم در برابر دیگران

اگه به گذشته برمیگشتی ...

از عمرم درست استفاده نکردم چه کار کنم که دیگه حسرت گذشته رو نخورم؟

تجربیات عملی شما در موقعیت های مختلف

با تجربه الان برگردید به سن 20 سالگی

پشیمانم چرا در 20 تا 25 سالگی ازدواج نکردم

در آستانه 27 سالگی فهمیدم که درانتخاب بعضی راه ها اشتباه کردم

چکار کنیم که بعد از 40 سالگی حسرت دوران جوونی رو نخوریم ؟

از 18 سالگی تا الان چه تغییراتی توی معیاراتون ایجاد شده ؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)