من دانشجوی ترم 3 رشته زیست هستم، گرایش سلولی و مولکولی، رشته م رو با علاقه انتخاب کردم و با سختی دارم میخونم، تا مهر امسال کار کردم ساعتی 5 تومن!، مربی کودک بودم، که علاوه بر آموزش نظافت محل کارم با خودم بود!
ساعت کاریم از 5 عصر تا 12 الی 1 شب بود، البته با سرویس برگشت و بدون مرخصی و تعطیلی حتی جمعه هم تعطیل نبودیم!، شغلم رو دوست داشتم، به پولش هم احتیاج داشتم، اما واقعا زیر دست کسی بودن سخته مخصوصا اگه سرت داد بکشن، کارهایی که بیشتر از وظیفه ت باشه، بدون هیچ پولی براشون انجام بدی و اون ها جوری باهات حرف بزنن که انگار نوکر باباشونی!، خیلی برای کارم وقت گذاشتم، بیشتر از همه ی همکارانم، قبل ساعت کاری کار کردم.
اما در آخر سرپرست شیفت به دروغ حرفی از جانب من به مدیریت گفت و با اینکه اصرار به موندنم داشتن، خودم از اون جا اومدم بیرون!، با این حال خیلی دلم برای محل کارم تنگ شده، من واقعا عاشق کارم بودم!
رشته م رو خیلی دوست دارم، دلم میخواد ارشد و دکتری ژنتیک پزشکی دانشگاه تهران قبول بشم، اما انقدر مشکلات مالی و درگیری داریم که انگیزه درس خوندنم گرفته شده و همه ش میخوابم!، علاقه م به پزشکی و پزشک قانونی هم زیاده، که از طریق ژنتیک پزشکی میتونم بهش برسم.
میدونم افسردگی دارم به همین دلیل خوابم زیاده، تقریبا هیچ دوستی ندارم و دانشگاه مون در کل بچه ها با هم صمیمی نیستن. شدیدا آدم بی اعتمادی هستم که دلیلش برمیگرده به تجاوز جنسی تو سن 5 سالگی!
خانواده م تقریبا ور شکست شدن و من از اقوام و کوچیک و بزرگ هر بار یه چیزی میشنوم!، تو هیچ مهمونی و مراسمی شرکت نمیکنم به خاطر حرف های آدم ها در مورد خانواده م و دیدن آدم هایی که یه گوشه زندگیم برام خاطره های خیلی بد ساختن.
دوست صمیمی دبیرستانم فوت کرد، خیلی وقت ها شده کرایه اتوبوس رو هم نداشتم نرفتم دانشگاه!، خیلی خسته م قرار نبود این جوری بشه، شرایط مالی اجازه نمیده برم روانشناس
کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← قربانیان تجاوز در کودکی و نوجوانی (۱۵ مطلب مشابه)
- ۴۹۹۵ بازدید توسط ۳۳۶۱ نفر
- پنجشنبه ۳۰ آبان ۹۸ - ۱۴:۳۶