سلام
می خوام یه داستان کوتاه بگم و تجربهای که ازش کسب شد. جایی خوندم در شخصیت انسان سه بعد وجود داره، بعدی که به خانواده ش نشون میده، بعدی که غریبهترها میبینند و بعدی که فقط خودش میدونه!
از بچگی از دوست و آشنا میگفتن من چقدر آروم و خون سردم، مرموز هم میگفتن یا بچه مثبت! در حالی که اینها بخشی از من هستند یا شاید تلقین محیط به من! ولی من خودم می دونم نه اون قدری مثبتم که اون ها فکر می کنن و نه اون قدری بی احساس و بی تفاوت، و بعدی از وجودم شیطنت وجود داره در کنار همون آرامش!
این باعث میشد همیشه محافظه کار باشم و مرموز به نظر برسم چون طبق الگوی اون ها زندگی میکردم. اکثراً جوری رفتار میکردم که اون تصویر تو ذهن اون ها بمونه و در عوضش هم نمی تونستم با غریبهترها ارتباطاتم رو کنترل کنم و دوستان زیادی نداشتم تا جایی که آدمها یا از من متنفر بودن یا عاشقم بودن!
حد وسطی وجود نداشت و فقط دوستان صمیمیم بخشی از بعد پنهانم رو می دیدن. تا وقتی که... تو محیطی جدیدی قرار گرفتم و اون جا حس میکردم هیچ عشقی وجود نداره! و حتی قلدری و آزار وجود داشت در حالی که من بی آزار بودم و حتی در حد توانم سعی میکردم مفید باشم!! تا اینکه یروز یکی از اون افراد منوبطرز خیلی بدی مسخره کرد اون هم جلوی افراد زیادی و مخصوصاً ی سری افراد که جلوشون رودربایستی داشتم و جالب این جاست کسانی که دوست خودم می دونستم با سکوت شون (البته به جز ی نفر) طرف اون رو گرفتن و من بی گناه مورد آزار قرار گرفتم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
خودسازی در پسران (۲۲۳ مطلب مشابه) تقویت روابط اجتماعی (۸۲ مطلب مشابه)