سلام
من دختری هستم که سنم هنوز به ۲۰ نرسیده، یه دوستی دارم که چند سال با هم دوستیم، ایشون به شدت به من علاقه داره، منم کم کم بهش علاقه پیدا کردم و با هم پیوند دوستی بستیم، اینم بگم که تو مدرسه ام با هم بودیم، خیلی در دوستی افراط میکرد و اذیتم میشدم، کادوهای زیاد (ماهی یک بار) و گاهی آنچنانی ...، کلی برام خرج میکرد (و خانوادمم خیلی ناراحتن از این موضوع) .
چندین بار بهش گفتم من دوست ندارم این کار رو و ارزش معنوی هدیه برام بیشتره، برام هدیه کوچیک و بزرگ فرقی نداره و همین که به یادمی برام کافیه ... ، منم میتونستم هدیه هاش رو جبران کنم اما این کار رو نکردم تا ادامه نده و من به اندازه براش هدیه میخریدم، البته بگم که ایشون اصلا توقع نداشتن.
خلاصه با زبون خوش،با زبون تلخ، هر طور شده بهش گفتم تا لطف کرد (از نظر خودش) و هدیه هاش رو کم کرد و شد دو سه ماهی یه بار ... .
این تنها مشکلم نیست!
ما هر جا میریم باید با هم باشیم،هر کلاسی میریم با هم، رفت و آمد های زیاد ...، تا میگم میخوام برم فلان جا میگه منم میام! خب شاید من با اون یکی دوستم میخوام برم جایی و نمیخوام تو باشی و حتی اگر دعوتش نکنم اون قدر ناراحت میشه (حتی گاهی اوقات یه جا میرم اصلا بهش نمیگم و نمیذارم بفهمه)، سرچیزهای بیخود یه ناراحتی هایی درست میکنه که کل روزم و زهر میکنه، تو مدرسه که همش باید کنار هم می بودیم و حتی اجازه نداشتم با یکی خیلی گرم بگیرم یا روی یه صندلی دیگه بشینم .
من یه کم آدم سختیم تو ابراز احساسات، یعنی یه کم مغرورم، خیلی چیزها تقصیر من بوده، گاهی اوقات تندی کردم، بدحرف زدم (ایشون خیلی کینه ای هستند) یه چیزی تو عصبانیت بگم همیشه میکوبه تو سرم حتی اگه معذرت خواهی کرده باشم .
اون قدر بعضی اوقات غیر منطقیه که اصلا حرف های من و نمیفهمه، میگم دوست ندارم فلان کار و بکنم یا باهات فلان جا بیام، اما اصلا نمیفهمه، اون قدر حرفش رو تکرار میکنه که من بعضی اوقات از فشار عصبی گریه میکنم .
ایشون خیلی به من محبت کرده نادیده نمیگیرم، هر جا به کمکش احتیاج داشتم بوده، شاید من این طور نبودم، گاهی اوقاتم لج کردم باهاش چون متاسفانه بسیار لجبازم، منم دوسش دارم ایشون دوست و خواهر منه، اما اصلا باهاش راحت نیستم، باید مواظب تک تک حرف هام باشم، چون سریع یه برداشت میکنه و من و عصبی میکنه
گاهی اوقات انقدر خود خوری میکنم که یهو منفجر میشم و بهش میگم بیا تمومش کن فقط، اما یه جوری رفتار میکنه که عذاب وجدان میگیرم و گاهی با خودم میگم دلش میشکنه، آهش پشت سرم میمونه .
گاهی اوقات با خودم میگم اگر ازدواج کنم نکنه تو زندگیم مشکلی پیش بیاد چون اصلا دوست نداره فعلا ازدواج کنم همش میگه ازدواج کنی من و فراموش میکنی، البته بگم اون طور نیست که بخواد زندگی کسی رو بهم بزنه اما میگم شاید احساساتش باعث بشه اون موقع هم من و تو فشار عصبی بذاره.
بعضی وقت ها میگم شاید یکی از امتحانات خداست که شاید من ازش سربلند بیرون نیومدم، خلاصه انقدر فشار عصبی و عذاب وجدان دارم که نمیدونم چیکار کنم .
لطفا کمکم کنید، چیکار کنم از امتحان خدا سربلند بیرون بیام و دل بنده ش رو نشکنم، به کمک تون به شدت احتیاج دارم ...
مرتبط:
صمیمی بودن خواستگارم با دخترهای دیگه اعصابم رو به هم ریخته
مدیرم به شدت داره باهام صمیمی میشه و من میترسم
چرا نمی تونم دوستان صمیمی خودم رو نگه دارم ؟
دیگه نمیخوام دوست صمیمی داشته باشم
داشتن یه دوست واقعی و صمیمی برام شده عقده
22 سالمه ولی نتونستم یه دوست صمیمی برای خودم پیدا کنم
هیچ وقت نفهمیدم که چرا دیگران با من صمیمی نمیشن
کسی که بعد از 5 سال تونستم باهاش صمیمی بشم حالا...
در برخورد های اول با کسی نمیتونم صمیمی بشم
خیلی به ندرت دوست صمیمی پیدا میکنم
یه دوست صمیمی داشتیم که اونم تو زرد از آب در اومد
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه) ← روابط اجتماعی دختران (۲۶۴ مطلب مشابه) ← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۲۷۴۳ بازدید توسط ۲۰۴۸ نفر
- دوشنبه ۱۲ فروردين ۹۸ - ۱۴:۳۴