سلام
میشه لطفا بهم کمک کنید.
چیزی که مینویسم یه درد دله.. من مدتیه حس میکنم دچار افسردگی شدم چون اصلا حس شادی ندارم. در حالیکه قبلا شادترین آدم بودم.. وقتی میخوام بخندم به خودم میگم به چی میخندی؟؟ دستی دستی خودت رو بدبخت کردی میخندی ؟ بعد حس بغض و گریه زیاد ... همیشه... ولی هیچ وقت این حجم غصه رو جلو خانواده ام بروز نمیدم چون نمیخوام بفهمن که اینقدر شکستم..
من نمیخوام اصل موضوعی که برام پیش اومده بگم بلکه به طور کلی میگم.. من دانشجوی یه رشته خوب بودم دوره کارشناسی من خیلی عالی بود.. هم از لحاظ درسی و هم استادها خیلی قبولم داشتند.. کلی پیشنهاد کار داشتم از استادام.. تو کل دانشکده منو میشناختن..با دانشجوهای مقطع دکتری رشته مون همکاری داشتم.
الان که فکر میکنم به اون دوران میگم عجب موقعیتهایی رو سوزوندم و اون موقع چه خودم رو گرفته بودم.. کلی خودمو لعن و نفرین میکنم.. اونقدر که خودم رو دست بالا گرفته بودم :(( ..
بعد ارشد یه شهر دیگه قبول شدم که واقعا اتفاقات بدی تو اون شهر برام افتاد.. سطح دانشکده و اساتید اونجا پایینتر از دوره کارشناسیم بود و خیلی چیزای دیگه که خیلی اذیتم میکرد..
به خاطر یه تصمیم دیگه برای ادامه تحصیل اونجا رو ول کردم و انصراف دادم.. موقع انصراف خیلی دو دل بودم همه میگفتن ادامه بده ارشدت رو بگیر بعدا برو دنبال چیزی که میخوای..قبول نکردم و گفتم استخاره میکنم هر چی شد همون رو انجام میدم..
فردی که برام استخاره کرد رو قبول دارم یه روحانی بود تو اون شهر که بارها شاهد کمکهای بی دریغش به خیلی ها بودم.. بهم گفت: خوبه ولی راه سختی رو در پیش داری... من انصراف دادم.
الان 2 ساله به چیزی که میخوام نمیرسم..و هر بار بنا به دلایلی که از کنترل من خارج بوده! بیماری اطرافیانم.. مشکلاتشون.. اینکه ازم کمک خواستن..و من مدتها وقتم رو صرف خیلی از این کارا کردم که اصل قضیه درسیم رو به حاشیه برد..
به خیلی ها این مدت کمک کردم ولی خودم آسیب دیدم..انگار کل زندگیم رو ول کردم شدم مددکار!! آرزوهام هم به باد رفته!! خیلی حس بدی دارم وقتی یاد دوران دانشجوییم میفتم فقط اشکم میریزه که دستی دستی نابود کردم خودم رو..
حتی با استادی که باهاش کار میکردم دعوا کردم و خیلی بد برخورد کردم چون میگفتن تصمیمم غلطه و نمیخواستن این راه رو برم..دو تا از استادام برام پیشنهاد کار با درآمد مناسب هم داشتن ولی من چیکار کردم..
خیلی برخورد بدی داشتم با هر دوشون.. آخه میدونید همچین هم آدمهای درستی نبودن.. اعتقاداتشون آزارم میداد..مثلا یکیشون خیلی راحت تو محیط کار میگفت من اصلا نمیدونم خدا هست یا نه!! وقتم رو تلف این جور مسائل نمیکنم!!! اون یکی هم یه چیزی تو همین مایه ها بود و ... این جور چیزا باعث شد من از اون محیط زده بشم و به خدا من ادامه میدادم اگه این چیزا رو نمیدیدم..
در واقع یه روزی رسید که به خودم گفتم اگه قراره منم بشم یکی مثل اینا ..نمیخوام!! واقعا هم اون مدتی که باهاشون کار میکردم تحت تاثیر قرار گرفته بودم..تشویق میکردن روزه نگیریم.. اگه حرف از نماز بود مسخره میکردن!!!
بخدا وقتی یادم میاد میگم خدایا من بمیرم بهتره...ولی یه روزی به خودم گفتم نمیشه دیگه..من خانواده ام..فرهنگ اسلامی که تویش بزرگ شدم مغایر با این محیطه...و برگشتم..
البته من اونجا مجبور به هیچ کاری نبودم فکر بد نکنید..من محجبه بودم و هستم و فقط چون بهم اعتماد داشتن خیلی راحت اعتقاداتشون رو بیان میکردن تو جمعمون که یه جمع تقریبا 20 نفره بودیم و میخواستیم باهم کار کنیم و من ادامه ندادم..
الان با وجود تلاشهای زیادی که کردم و واقعا به خاطر اتفاقاتی که دست خودم نبود از چیزی که میخواستم 2 ساله محرومم.. مامانم میگه حکمتی داره.. و من میگم شاید به خاطر گناهایی که کردم الان این اتفاقات برام میفته..
چون اعتقاد دارم کار نادرست و گناه یه روزی همین دنیا یقه آدمو میگیره..امروز یه برنامه تلویزیونی رو اتفاقی دیدم که میگفت هیچ وقت نگید بلاهایی که سرمون میاد ظلم خدا به ماست.. خدا بهترین مخلوقاتش که ائمه هستند هم گرفتار بلا و امتحان کرده..
پس بدونید که این اتفاقات میتونه حتی باعث خیر و رشد شما هم باشه..ولی من نمیتونم بپذیرم مدام میگم به خاطر گناهایی که کردم الان داره این بلاها سرم میاد..کم کاری کردم اما ناخواسته بود.. واقعا اتفاقات اطرافم دستم رو بستن و من مدتیه بیکار تو خونه موندم و فقط عذاب میکشم..
موقعیت کاری هنوز هم دارم ولی چیزی که میخوام خیلیییی بهتره و میخوام به اون برسم ولی خوب سدهای مسیرم زیاد بوده..از طرفی هم یه مساله هست میشه نظر بدید..آیه ای هست که مضمونش اینه:
چه بسا چیزهایی که فکر میکنید براتون خوبه ولی به ضررتونه.. من از کجا بدونم تصمیم من مصداق این آیه نیست؟؟ شاید واقعا خدا نمیخواد که من نمیرسم!! چون واقعا تلاش من خوب بود..اتفاقات ناخواسته اطرافم زیاد بود..
شاید نباید تلاش کنم و از طرفی هم شاید اینا همون مسیر سختی هستن که قبلا تو استخاره بهم گفته شد و من باید باز ادامه بدم تا به خواسته ام برسم..میشه بهم کمک کنید..من چکار کنم؟ ادامه بدم و به چیزی که میخوام و موقعیت خیلی بهتری هست برسم یا برگردم به رشته ام و ادامه تحصیل تو رشته قبلیم..
آخرش بگم من زمانی فرد مومنی بودم..به هیچ کس نگفتم تاحالا ولی من دوره نوجوانی نمازهای خیلی طولانی داشتم و اون موقع تجارب روحانی هم داشتم ولی رفته رفته روحم رو سیاه کردم ..رفتار زشتی نکردم ولی مدتی از نماز و روزه هام غفلت کردم و الان خیلی پشیمونم..احساس میکنم یه شخصیت درب و داغون برا خودم ساختم..که باید جهت مناسب بهش بدم..کلی نذر کردم که اگه امسال به چیزی که میخوام برسم کلی کارای خوبی که به عنوان نذر نوشته بودم انجام بدم.. که نشد..من چطوری تفسیر کنم اینو؟!! من مشمول آیه ای که گفتم هستم یا باید مسیر رو ادامه بدم تا به چیزی که میخوام برسم؟؟
در آخر بگم..ببخشید اگه مبهم نوشتم چون خیلی با جزییات دقیق نگفتم..و اینکه لطفااااا قضاوت نکید..
مرتبط:
قبلا خیلی شاد و شیطون بودم، شاید افسردگی گرفتم
من چه بلایی سرم اومده ؟ واقع بین شدم یا افسرده ؟
می خوام خودم رو از افسرده شدن نجات بدم
برای حل مشکل افسردگی دقیقا باید چه کرد؟
چند نفر بهم گفتند که افسردگی دارم
دچار افسردگی شدم ، هیچ چیزی برام مفهومی نداره
احساس افسردگی میکنم وقتی سرعت گذر عمر رو میبینم
افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران
مرتبط با شاد زندگی کردن:
با وجود بدی های دنیا، چطوری زندگی خودمون رو حفظ کنیم و شاد باشیم؟
چه جوری میشه شادی و لبخند و شوخ بودن رو یاد گرفت؟
میخوام شاد بشم و شادی رو به خانوادم هدیه بدم
کاوش روان برای پیدا کردن موانع شادی
بالاخره منم دختر جوونم دوست دارم گاهی شاد و سرحال باشم
چطوری خودتون رو شاد و خوشحال میکنید؟
یه ذره هم اسباب شادی ما رو فراهم کنید
نمی دونم چطور می تونم شاد و سرزنده باشم ؟
دلم میخواد دوستام رو که مامان شدن خوشحال کنم
چطوری می شه یه مرد یا زن رو خوشحال کرد ؟
چه هدیه ای میتونه پسرها رو خوشحال تر کنه ؟
دعوت به پروژه خوشحال سازی پدر و مادر
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)
- ۳۹۹۷ بازدید توسط ۳۱۱۰ نفر
- جمعه ۲۹ مرداد ۹۵ - ۲۱:۱۴