من بچه ی آخر هستم تو یه خانواده پرجمعیت. از سن خیلی خیلی کم تجربه های ازدواج و آشنایی و خواستگاری دیدم تا الان، خواهر برادرام گیر و گره زیاد داشتن تو ازدواجشون، کلا ازدواج خیلی سخت شده دیگه ... ازدواج من اصن مطرح شدنی نبود تو اون شرایط خودمم از ازدواج تو سن کم و خامی بدم میومد ... در مجموع باعث شد من تا 23 سالگی تقریبا هیچ درگیری نداشته باشم . هیچ دوستی ای ، هیچ آشنایی ای و حتی هیییچ خواستگار معرفی شده ای !!! اینا به کنار، هیییچ ارتباط صمیمانه ی یا غیر صمیمانه -کاری یا درسی یا فامیلی ، خواهر برادری ! سوشیال هیچی نداشتم ! دیدن تجربه های بقیه و اصول فکریم باعث می شد خودمو کنار بکشم . اشتباه بودن یه سری کارا برام مثل روز روشن بود .
متلک های بقیه بود چون عجیب بودم نسبت به دوستام که بالاخره یه تجربه ای داشتن حالا یا دوستی یا خواستگاری من هیییچی !تو خلاء بودم انگار ! از ازدواج ترس که داشتم، نفرتم داشتم یه جورایی دلم نمی خواست اصن مطرح شه برا من و در حد توانم در می رفتم ازش ! از خواستگاری سنتی یه جور بدم می اومد از آشناییای مثلا به قصد ازدواج یه جور دیگه ! دلم نمی خواست هیچ کدوم از اونا برا من تکرار شه . در عین حال احساس نیازم داشتم که بیشترم میشد ... همیشه می خواستم فقط و فقط با یه نفر صمیمت و رابطه ی نزدیک رو تجربه کنم و از شکستن قلبم و جریحه دار شدن احساسم همیشه وحشت داشتم . ذهنیتم این بود وقتی کسی بنا نیست تو زندگی من باشه برای چی اصن شروع شه ؟! یه پیشنهاد اضافیم نمی خواستم باشه ! تو نطفه خفه می کردم همه چیزو ، چیزیم نبود آخه! طوریم رفتار می کردم و می پوشیدم که انصافا بعید می دونم کسی به من فکر کرده باشه تو اون دوران ... راهبه ای بودم برا خودم ! حس بقیه م این بود که این دختره دوره از این وادیا و مثبته ، شوته ، پی درسه فقط و سرده و خشکه و ال و بل ... من تو دلم غوغا بود اما !
یه جایی شروع کردم این وضعیتو جمع و جور کردن– تا می تونسم خوندم .... ذهنیتامو به ازدواج اصلاح کردم ، راجع به آشنایی درست فکر کردم، راجع به ملاکای مناسب ، شناخت آدما ، رو شخصیت خودم کار کردم گفتم حالا که تنهام از این نظر رشد کنم ، تو درسم موفق بودم .... خلاصه همه اینا بود اما واقعا داشتم افسرده می شدم ! تنهایی یه طرف ، نا امیدی از طرف دیگه ! خدا منو ببشخه ... نا امید بودم به آینده ...
همین موقع ها بود که در مجموع شرایط سختی یهو پیش اومد برام ، خانوادگی تحصیلی و ... زد و عاشق هم شدم !! اونم چه جور ! هیچی دیگه ، بابت شرایطی که در مجموع بود خواستم قیدشو بزنم ! با خودم گفتم این عشقه الکیه ، بیخودیه ... بابت حال روحیمه ... بابت پسر ندیده بودنمه ! احساساتمو نگه داشتم تو خودم و تمام نیازی که به بودنش داشتمو انکار کردم . نشد ! ... خواستم ازش فاصله بگیرم ،رابطمه مون حداقل حداقل و رسمی بود ، سردددد ، روحشم خبر نداشت تصورشم نمی کرد ... اما خودم آتشفشان در حال فوران بودم خودمم باورم نمی شد در این حد باشم !
شرایط واقعا سختی بود ... اون نسبت به من یه پیش فرض و دیدگاهایی داشت که از یه نفر دیگه گرفته بود ، دختری که بحث ازدواجو داشت با این آقا، منتها به هم خورده بود ، طرف عمدا از خودش حرف در آورده بود و تو دهن من حرف گذاشته بود ،... اینکه من مشکل دارم . اینکه دلم دوست پسر می خوادا ، منتها اعتماد به نفسشو ندارم برم سمت این موضوع !! چون حس می کنم خیلی داغونم ! اینکه من از اون آقا بدم میاد !!
دختره شک کرده بود به من که نکنه رابطه ای باشه بینمون، گیر داده بود ، پسره هم گفته بود من زشتم و سلیقه اون نیستم !خلاص ! و اینکه نامزد کرده با یکی دیگه - دختره خودش اهل آشناییا و دوستیای اینجوری بود از منم پرسیده بود، گفته بودم نه خواستگار دارم نه دوست پسر ، اما هییچ وقت نگفتم مشکل دارم ! در مورد ظاهر طرفم ولله من هیچ وقت نظر ندادم اگرچه دختره ازم پرسید ... در حالی که برا من بینهایت دلنشین بود اتفاقا !
این آقا با فرض اینکه من الان نیاز به کمک دارم - که بفهمم داغون نیستم و برم دوست شم لابد یا اینکه غصه ی زشت بودنمو نخورم ! اومد سمت من کمکم کنه دلگرمم کنه بگه فقط ناشکرم وگرنه صبر کنم شوهر گیرم میاد ! احساس خطرم نمی کرد چون تصورش این بود از نظر من بد هیکله !منم که سردم در کل خطری نیست ... در عین اینکه پاکیمو تحسین می کرد و می گفت مثل من کم پیدا می شه اما یه قضاوتاییم داشت که من احتمالا مشکلی دارم که با کسی نیستم ، لابد اعتماد به نفسم کمه ، می ترسم از طرد شدن ، بدبینم به همممه ی مردا که هرزه هستن مثلا ! میترسم ، احساس ضعف می کنم ، خشکه مذهبی نفهمم ! ... خلاصه اون مدام برچسب می زد و من هر چی می خواستم توضیح بدم بدتر می شد و نهایتا مجبور شدم اعتراف کنم دوسش دارم ... تا متوجه واقعیت و دروغای دختره بشه و بفهمه حرف اصلی منو ... ضمن اینکه قضیه ی نامزدیشم دروغ بود چجوری فهمیدم نمی دونم ! خلاصه رفت ...
اون رابطه اصن شروع نشد که بخواد تموم شه فقط برا من درگیری احساسی شدیییییید داشت در عین حال که دلم شکسته بود از قضاوتا و برخوردش . پس زه بود من ی رو که تا قبل اون به پسری حتی نگاهم نمی کردم حالا غرور و احساسام خرد شده بود ... نسبت به من سرد بود همه ش هم می گفت اینو ...
همه ذهنیتام تخریب شد ...باورام ...
یه دوره شدیییید حال بد داشتم ... غم و افسردگی ... حس می کردم در مقابل دخترایی که هیچ برتری ای به من ندارن جز اینکه خودشونو راحت عرضه می کنن کم آوردم ! باختم ! حس می کردم با من نبوده چون پاک بودم ! چون بلد نبودم ! چون خودمو رها نکردم در حالی که مطمئن بودم بابت شرایط اون و خودم حتی امتحانم نکردم ، اما بازم ته دلم این بود که هر جوری می شد باید باهاش می بودم ، راضی بودم حتی به دوستی ، موقت باشه ، فقط باشه !... حسرت بودن باهاش به دلم موند ...
دیگه فقط کارم شده بود هر شب هر شب گریه ، روز گریه شب گریه! ... از این مشاور به اون مشاور و مطالعه سنگین ترین متون روانشناسی ! بالای 10 تا مشاور عوض کردم فقط ! یکی تشویق به دوست پسر می کرد و اینکه به جای اینکه انقدر خودتو اذیت کنی برو دوستی کن دست بیاد مردا چجورن چی می خوان دوستی معمولی مگه چی میشه ؟!، یکی از ازدواج موقت می گفت که اذن پدرم نمی خواد حتی ..، یکی می گفت خودارضایی کن تنشت کمتر شه ، اون یکی می گفت مردا دیگه براشون مهم نیست بکر باشی ،مهمه تو بلد باشی ( من به خاطر خودم خودمو حفظ می کنم نه هییییچ مردی !!! ) ، توی صفر کیلومتر جذابیت نداری براشون ، تصور می کنن تعطیلی، عاشقی نمی فهمی سردی. بیان سمتتم برای ازدواج، بابت شرایط پدرته و اینکه مادر بچه هاش می شی بی دردسر براش تو خونه ای ...
هیچکسو نداشتم تشویق و تحسینم کنه به خویشتن داری و راه یه ازدواج درستم نشونم بده
حتی مذهبی ترینا هم می گفتن برو با یکی باش ! برا کی خودتو حفظ می کنی ؟! معلوم نیست طرف بیاد نیاد ! کی بیاد اصن ! ارزش داشته باشه یا نه ؟ خودش چیکارا که نکرده باشه ... دور و برمم که فقط می دیدم انواع و اقسام کثافت کاری !!!
هی خوندم حرف زدم دیدم شنیدم ... دیدم خیلی چیزا قابل توجیهه ! بالاخره شرایط عوض شده - زمین تا آسمون فرق کرده نسبت به 10 سال پیش حتی! سنتی هنوز هستا ، اما کارکردشو داره از دست می ده . خود منم دوست دارم انتخاب کنم تا اینکه چشم بسته برم تو زندگی ! به اضافه اینکه ما معرف نداریم ، بشینمم تو خونه کسی رو معرفی نمی کنن بیاد ! از همین من می ترسیدم قبلن ... ( تعریف از خودمم باشه اشکالی نداره ! چون اغلب می گن که واقعا زیبا هستم همه جوره و تحصیلات و خانواده و اینا هم اوکی هست ... )
دیدم چه دیدگاهایی هست در مورد ازدواج ، آشنایی ، شناخت کامل تر قبل از ازدواج ... خیلی چیزای دیگه که مجال گفتنش نیست ، عرف و فرهنگ ما کشش خیلیاشو نداره اگرچه درسته واقعا ... همه جوره شده بودم استاد توجیه انواع رفتارایی که شاید قبل این ماجرا با منطق می تونستم بگم خطا هست ! یه جایی شده بود می دیدم تقریبا هیچ چیز برام دیگه تابو نیست !!!! حاضر به امتحان همه چی بودم فقط حالم بهتر شه ! منتها بازم همه چیزو تو ذهنم نگه داشتم و عملی نکردم چون بازم حسم این بود اشتباهه ...
یه جایی شد دیدم گناه برام دیگه قبحی نداره !! خیلی مسائل برام دیگه قبحی نداره ! بین من که نمی کنم با اونی که می کنه فرق نیست !!! اون خوشه من نه !
ذهنم باز شد و گاهی خودمم نمی دونم بعد اون چی منو دور نگه داشته از این برنامه ها !؟
همه اش حسم این شد هر کی می ره سمت روابط نامشروع خب گرمه ! اونایی که نمی رن سردن لابد ! ...اینکه آخه چطور می شه تحمل کرد !خب حق دارن این یه نیازه دیگه ! حق دارن انتخاب کنن ، منی که رعایت می کنم چه گلی به سرم زدم مثلا !؟ غیر اینه که همه جوره افت کردم و دهنم صاف شده !؟ خطا هم کنیم توبه که هستو ... نگاه می کنم دور و برم ... ملت با رضایت و توافقشون با یکی هستن پس این می شه متعه ! من چه می دونم تو خلوت صیغه خوندن یا نه ! زن و شوهرن شاید ! دیگه زنا م فقط رابطه با زن شوهر دارمیشه لابد ! ایرانم شده اروپایی برای خودش ! دیگه ارزش قائله برا این مسائل ، ضد ارزشم لابد ! کی می تونسته بره و می خواسته بره اما نگه داشته خودشو !؟ اونی که نمی تونسته و فشاری روش نبوده که هنری نکرده نرفته ! حسم اینه تنها کسی رو که واقعا عمیقا از صمیم قلبم دوست داشتم رو ندارم ، دیگه چه اهمیتی داره من با کی باشم !؟ حسم اینه یه ازدواج منطقی بناست داشته باشم معلوم نیست بشه اون حس رو دوباره تجربه کرد یا نه... هنوزم به اون آدم کشش دارم می ترسم هیچ وقت فراموشش نکنم و وقتی با شوهرمم به اون فکر کنم !!! در حالی که هییییچ وقتم باهاش نبودم عاطفی و اینا ، نمی دونم این حس لعنتی چیه با منه که حس می کردم نیمه ی منه ...
خلاصه خوب و بدمو داشتم قاطی می کردم ... داشتم شیزوفرنی میشدم کامل !!! یه جورایی دور شدم از اون فضا کم کم ... با این سایتم آشنا شدم یکم دلم گرم تر شده ... اینجا یه سری کامنت ها امید بخشه ... بعضیا یه آیه هایی می ذارن گاهی ، آدم دلش گرم می شه ... ممنونم ازتون
اما هنوزم آشفته م ... فیکس دو سال گذشته ها ! خواب و خوراک و کار و درسم همه اش رو هواست ! نمی تونم خودمو جمع کنم ... می دونم نسبت به بقیه همسنام تقریبا هزینه ای ندادم و خدا رو شکر تاوان سنگین ندادم . دیگه به درست و غلط شکی ندارم اما خب نمی دونم چطور می تونم شاد و سرزنده باشم ؟ اینم بگم ته دلم یه امیدی روشن شده ، بابت چی نمی دونم ...
مرسی درد دل های طولانی منو خوندین ... تور و خدا برام خیلی دعا کنین ...
مرتبط :
با وجود بدی های دنیا، چطوری زندگی خودمون رو حفظ کنیم و شاد باشیم؟
چه جوری میشه شادی و لبخند و شوخ بودن رو یاد گرفت؟
میخوام شاد بشم و شادی رو به خانوادم هدیه بدم
کاوش روان برای پیدا کردن موانع شادی
بالاخره منم دختر جوونم دوست دارم گاهی شاد و سرحال باشم
چطوری خودتون رو شاد و خوشحال میکنید؟
یه ذره هم اسباب شادی ما رو فراهم کنید
دلم میخواد دوستام رو که مامان شدن خوشحال کنم
چطوری می شه یه مرد یا زن رو خوشحال کرد ؟
چه هدیه ای میتونه پسرها رو خوشحال تر کنه ؟
دعوت به پروژه خوشحال سازی پدر و مادر
← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۴۶۶۳ بازدید توسط ۳۳۵۱ نفر
- جمعه ۱۵ اسفند ۹۳ - ۲۰:۱۱