سلام
می خوام یه داستان کوتاه بگم و تجربهای که ازش کسب شد. جایی خوندم در شخصیت انسان سه بعد وجود داره، بعدی که به خانواده ش نشون میده، بعدی که غریبهترها میبینند و بعدی که فقط خودش میدونه!
از بچگی از دوست و آشنا میگفتن من چقدر آروم و خون سردم، مرموز هم میگفتن یا بچه مثبت! در حالی که اینها بخشی از من هستند یا شاید تلقین محیط به من! ولی من خودم می دونم نه اون قدری مثبتم که اون ها فکر می کنن و نه اون قدری بی احساس و بی تفاوت، و بعدی از وجودم شیطنت وجود داره در کنار همون آرامش!
این باعث میشد همیشه محافظه کار باشم و مرموز به نظر برسم چون طبق الگوی اون ها زندگی میکردم. اکثراً جوری رفتار میکردم که اون تصویر تو ذهن اون ها بمونه و در عوضش هم نمی تونستم با غریبهترها ارتباطاتم رو کنترل کنم و دوستان زیادی نداشتم تا جایی که آدمها یا از من متنفر بودن یا عاشقم بودن!
حد وسطی وجود نداشت و فقط دوستان صمیمیم بخشی از بعد پنهانم رو می دیدن. تا وقتی که... تو محیطی جدیدی قرار گرفتم و اون جا حس میکردم هیچ عشقی وجود نداره! و حتی قلدری و آزار وجود داشت در حالی که من بی آزار بودم و حتی در حد توانم سعی میکردم مفید باشم!! تا اینکه یروز یکی از اون افراد منوبطرز خیلی بدی مسخره کرد اون هم جلوی افراد زیادی و مخصوصاً ی سری افراد که جلوشون رودربایستی داشتم و جالب این جاست کسانی که دوست خودم می دونستم با سکوت شون (البته به جز ی نفر) طرف اون رو گرفتن و من بی گناه مورد آزار قرار گرفتم.
شاید به نظر اون فرد کارش با حال بود ولی زخمی به قلبم زد که هنوز بعد ۶ سال وقتی ناخودآگاه یادم میافته جاش درد می کنه! من اون روز و حتی بعداً هیچ وقت جواب اون کاری که با من کرد رو ندادم ولی هر چقد سعی کردم نتونستم ببخشمش هر چند پشیمونم نبود، و دلیل کارش صرفاً این بود که من باهاش فرق داشتم و این اصلاً قانع کننده نیست!
جلوی اون ها نه ولی تو خلوت خودم خیلی گریه کردم و فکر نکنید همون یبارم بود اون مستقیم بود و مدت یه سال این رفتارها ادامه داشت نه فقط توسط اون شخص ولی اون ماکزیمم بود!!جالبتر اینکه روی واقعی خیلی از افراد رو هم بهم نشون داد و در عوض به جای آدم های فیک دوستان واقعیم رو شناختم اما این برام کافی نبود!
از اینکه مثل ی ربات احساستم رو مخفی کنم از اینکه ی قربانی باشم و دیگران فکر کنن میتونن آزارم بدن و قلدری کنن، چون من همیشه باید آدم مظلوم و آروم داستان میبودم! اون جا بود که فهمیدم درسته همه آدمها مهربون نیستن ولی منم رفتارهام ایراداتی دارن. محیطم رو تغییر دادم، سعی کردم بیشتر خودم باشم، بیشتر لبخند بزنم و متعادل باشم با آدمها، یه من قوی رو تونستم قدم به قدم در طول یکی دو سال بسازم...
خودم بودم ولی ی من بهتر ی درونگرای دیوونه تا حدی آروم و تا حد بیشتری به قول دوستام با حال! کائنات وقتی قدمهای منو دید راههای جدید، همراههای خوب به زندگیم آورد و چقدر حالم بهتر شد وقتی اون آدمها رو میدیدم ولی این قدر قوی شده بودم که ازشون متنفر نباشم؛ تا نادیده شدن بگیرم!
من نمیگم اون ها بد بودن من خوب ولی دنیا جای بهتری میشه اگه قضاوتها کمتر بشن، اینکه آدم بدونه دل شکستن هنر نیست، اینکه بدونیم هر آدمی قصهای داره سختی و خوشیهایی داره و نباید به خاطر اینکه دوستش نداری بهش حس بدی با رفتارت!! اون روزا عشق افرادی که واقعاً دوستم داشتن رو کمتر حس میکردم و بیشتر رفتارهای اون افراد تو ذهنم بود و کسل و افسرده بودم هم به اون دلیل هم بدلیل اینکه اعتماد به نفسم کم شد بود.
ولی بعد که تصمیم گرفتم قوی بشم و ورژن بهتری از خودم بشم محبت واقعی رو بهتر دیدم. با وجود همه اینها هنوز خاطره اون روز گاهی آزارم میده و این نشون میده چقدر رفتار ما آدمها در قبال هم میتونه موثر باشه و حق الناس در پی داشته باشه. درسی که من گرفتم این بود که اونی باشم که خوب یا بد اون قدر قوی باشه که بتونه اشتباهاتش رو بپذیره، که بتونه فکر و رفتارش رو اصلاح کنه و در نهایت خود خودش باشه چون نمی شه توقع داشت همه آدمها تو رو دوست داشته باشن.
پس تو لازم نیست بر اساس تصور اون ها زندگی کنی که مقبول شون باشی، احترام بذار، لبخند بزن، مهربون باش ولی اون قدر قوی باش که به خاطر شون نشکنی و محبت واقعی رو فقط ارزش بدی. حتی اون زمانم که اعتماد به نفس نداشتم در جواب بدی نکردم و الان هم نمیکنم چون اولویت گذاری تو زندگیم انجام میدم و این حس خوبی بهم میده. با اینجال به قول ماتین لوترکینگ [و در آخر ما حرفهای دشمنان مون رو فراموش خواهیم کرد اما سکوت دوستان مون رو هرگز].... و امان از رفیقهای نیمه راه و امان از دل شکستن...
شاید یه روز از ته قلبم ببخشم ولی وقتی مظلومیت و تنهایی اون روزم رو یادم رفت؛ ولی فراموشی فکر نکنم!
پ. ن: تو دنیایی که می تونی هر چیزی باشی خوب باش با خودت، با محیط زیستت، با کسانی که دوستت دارن و با اون هایی که مورد علاقه ت نیستن!...و اون قدر قوی باش که کسی نتونه تو رو بشکنه!
پیشنهاد:
بهترین درسی که در عمرتون گرفتید چی بوده؟
احساس خنگی میکنم در برابر دیگران
از عمرم درست استفاده نکردم چه کار کنم که دیگه حسرت گذشته رو نخورم؟
تجربیات عملی شما در موقعیت های مختلف
با تجربه الان برگردید به سن 20 سالگی
پشیمانم چرا در 20 تا 25 سالگی ازدواج نکردم
در آستانه 27 سالگی فهمیدم که درانتخاب بعضی راه ها اشتباه کردم
چکار کنیم که بعد از 40 سالگی حسرت دوران جوونی رو نخوریم ؟
از 18 سالگی تا الان چه تغییراتی توی معیاراتون ایجاد شده ؟
← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه) ← تقویت روابط اجتماعی (۸۶ مطلب مشابه)
- ۱۴۲۲ بازدید توسط ۱۰۵۶ نفر
- شنبه ۲۰ ارديبهشت ۹۹ - ۲۳:۰۹