خانوم ها و آقایون توصیه های خوب تون رو به منم بگید، خیلی ها اینجا راه حل میخوان واسه روابط شون، دیدم که میگم، با این حوصله ی کم و اعصاب ضعیفم، از هر چند تایی که میخونم از همین چیزها نوشته.
خودم رو بگم کلافه ام، بی حوصله ام، روزهایی هست اون قدر درگیرم که متوجه گذشتن زمان هم نمیشم، در کنارش کمه (خدا رو صد هزار مرتبه شکر)، روزهایی که همه ش با خودم مرور میکنم که من اصلا کی هستم؟، چی میخوام؟، الان کجای زندگیم قرار دارم؟
همین جاهاست که به خودم میگم کاشکی یکی بود، به من گوش میداد آخه دور و بری هام نه فرصتش رو دارن نه حوصله ی شنیدن درد دلم رو، درد دل نیست اما میشه گفت حرف هایی که دوست دارم با یکی در میون بذارم، هر کسی هم میتونه باشه فقط بهش اعتماد داشته باشم کافیه، با غریبه ها هم شانسم رو امتحان کردم اما فرقی نداشت، باز هم توی ذوقم خورد.
همین شد که تصمیم گرفتم توی روابط اجتماعیم زمین تا آسمون با خود واقعیم فرق بکنم، تا بیشتر از این بهم برچسب منزوی نزنن، من منزوی نیستم ولی سختمه تظاهر کنم، برام مهمه کی حق مردم رو خورده، چه فایده بدونی وقتی کاری از دستت بر نمیاد.
توی طول روز هم مدام همین ها رو از آدم های جور واجور میشنوی، یا هم از شرایط زندگی شون ناراضی هستند یا از ناراحتی های جسمی و روحی خودشون و خانواده شون برات میگن، منم یاد گرفتم همراهی کنم، واقعا گوش بدم همدردی کنم، حق میدم به همه، درک میکنم، اما مشکلم از جایی شروع میشه که دوستام اکثر وقت هایی رو که با من هستند مدام همین ها رو تکرار میکنن، طوری که با خودم میگم یعنی تا حالا هیچ اتفاق خوبی توی زندگی شون نیفتاده؟!
نمیدونم چرا با من که هستن یاد مشکلات شون میافتن، کم پیش میاد به منم اجازه حرف زدن بدن فقط باید تائیدشون کنم، تا جایی که من چیزهایی ازشون میفهمم که خودشون هم متوجهش نشدن ولی از اون ها راجع به من بپرسی چیز زیادی ازم نمیدونن، بطور کلی اینو میخوام بگم گفتنی خیلی دارم، از فکرهام، آرزوهام و خودم.
اهل ناله و شکوه هم نیستم، با هر مردی آشنا شدم همین مشکل رو داشتم. یه مدل دیگه از مردانی که به پستم خوردن سعی میکنم حذر کنم، اون هایی که از اعتمادم سوء استفاده میکنن دست میذارن روی نقطه ضعفم، طوری وانمود میکنن انگار واقعا بهم اهمیت میدن، منم ساده لوحانه باورشون میکنم، همیشه هم پشیمون شدم از این اعتمادم.
چاره اش چیه؟، چاره ی این همه نادیده گرفته شدن، چرا توی بیست و هشت سال زندگیم نتونستم یکی رو پیدا کنم بخواد منو بشناسه، دریغ از یه دوست واقعی یا مردی که بهم این جوری اهمیت بده.
قدرنشناس نیستم، خدا رو شکر چهار ستون بدنم سالمه، همین که بیشتر وقت ها درگیرم و یه جورایی سرم شلوغه، خدا رو شاکرم کارم پاره وقته، کنارش درس هم میخونم جای خواهر برادرهام به مادر و پدرم هم میرسم. فقط این شکل از تنهایی هر چی سنم میگذره منو بیشتر نگران میکنه.
چطوری باید با احساس تنهایی کنار بیام
چه طوری از تنهایی و یکنواختی در بیام ؟
تنهام ، خسته ام ، از تنهایی دلم یه همسر میخواد
تنهایی از همه جهات دیوونم میکنه
چه پاسخی به نیاز های جنسیم و عاطفیم و تنهاییم بدم ؟
چرا یه دختر باید کل تابستونش زل بزنه به دیوار اتاقش از تنهایی ؟
اینرسی ازدواج - شاید عمق تنهایی رو درک نکردی
اینرسی ازدواج - تنهایی رو عشقه!!!
چیکار کنم تنهایی و خیالبافی منو اذیت نکنه؟
احساس تنهایی زیاد مانع حرکت رو به جلوی من شده
من موقع تنهایی هام با یه آدم خیالی حرف می زنم
ایها الناس به چه زبونی بگم که بابا مُردم از تنهایی
کی واقعا دلش میخواد همیشه احساس تنهایی کنه ؟
برای رهایی از تنهایی چه راهکارهایی دارید ؟
افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران
← خسته شدم از تنهایی (۲۶ مطلب مشابه)
- ۳۰۸۴ بازدید توسط ۲۰۲۹ نفر
- پنجشنبه ۲۴ بهمن ۹۸ - ۱۵:۵۶