سلام
اومدم هم درد و دل کنم هم بهم یه راهکار بدین برای ادامه زندگی...
من یه دختر بین 23 تا 25 هستم تو یه خانواده ای بزرگ شدم که خودم تنها دختر خانواده هستم ... شاید مثل خیلی ها فکر کنن یه دونه بودن یعنی عزیز کرده همه ...
اما تو خونه ما انقدر که به من ظلم شده و میشه به هیچ کسی نشده، پدر مادرم کلا از اولش با هم مشکل داشتن، بابام چشم و گوشش همیشه به دهن خانواده ش بوده، تا الان که دیگه سنی ازش گذشته...
تقریبا از 6 یا 7 سالگی که یادم میاد من هر اشتباهی میکردم بهم میگفت تو شیطونی، تو چشمات اینو نشون میده، کوچکترین کار بچگانه ای میکردم منو توبیخم میکرد، اما برادرهای دیگه م براش جون و نفس بودن.
همیشه منو بازخواست میکنه، هیچ جا جرات ندارم برم، میگه من تشخیص میدم، هیچی هم برام نمیخره، فقط همون غذایی که میخورم، هر جا میرفتم بعدا زنگ میزنه به کسی که تو اون جا بوده میپرسه شاید من چیز بدی پوشیدم یا کاری کردم، خونه دوستانم نمیذاره برم، زنگ میزنه به باباش میگه راضی نیستم دخترم بیاد، دیگه دوستام باهام قطع رابطه میکنن.
الان شاید بگید کاری کردی اما این ها از همون بچگی شروع شده، یه دختر بچه چیکار میتونه بکنه مگه، و این رفتارش با سنم رو مسائل مختلف عوض میشد از نوع سلام دادن به بقیه بگیر تا یه مدت لباس پوشیدن و همه چی برای خودش بهانه پیدا میکنه.
من چه گناهی کردم، آخه مثل برده باهام رفتار میکنه، اما من از خدا میترسم احترامش رو رعایت میکنم، میدوننم چون پدرمه حق رو همه میدن به اون، به روی خودم نمیارم، همه جا هم میگم بابای خوبیه اما اون نه، هر جا میره یه غریبه م بگه دخترت این کار رو کرد میاد خونه باز خواست میکنه ...
هر خواستگاری هم میا ردش میکنه با اینکه شرایط شون خوبه، بعد که میفهمیم میگه خودم صلاح دونستم به همه مسائل دینی هم معتقده، یعنی تا دل تون بخواد حرف از دین و نماز و ...، میزنه دانشگاه هم چند وقت دیگه تموم میشه، اما میدونم با اینکه شغلم یه جای دولتیه بازم نمیذاره برم...
فامیل مامانم رو که کلا قبول نداره، فامیل خودش هم من واسطه کردم باهاش حرف بزنن، اما بازم انگار نه انگار ...، به نظرتون خوبه یه دختر از باباش انقدر ضربه بخوره، اگه این که از خون خودشی بتونه این طوری اآارت بده من به ازدواجم خوش بین نیستم، مشاورم نمیاد میگه من مشکل ندارم من بیرون همه روم حساب میبرن.
میشه شما بگید من چیکار کنم ...
ممنونم که وقتی میذارید
مرتبط با ناراحتی از پدر:
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
شوخی های پدرم عین مته رو روانمه
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
- ۲۳۴۰ بازدید توسط ۱۵۸۲ نفر
- سه شنبه ۲ ارديبهشت ۹۹ - ۱۷:۵۵