سلام
اومدم هم درد و دل کنم هم بهم یه راهکار بدین برای ادامه زندگی...
من یه دختر بین 23 تا 25 هستم تو یه خانواده ای بزرگ شدم که خودم تنها دختر خانواده هستم ... شاید مثل خیلی ها فکر کنن یه دونه بودن یعنی عزیز کرده همه ...
اما تو خونه ما انقدر که به من ظلم شده و میشه به هیچ کسی نشده، پدر مادرم کلا از اولش با هم مشکل داشتن، بابام چشم و گوشش همیشه به دهن خانواده ش بوده، تا الان که دیگه سنی ازش گذشته...
تقریبا از 6 یا 7 سالگی که یادم میاد من هر اشتباهی میکردم بهم میگفت تو شیطونی، تو چشمات اینو نشون میده، کوچکترین کار بچگانه ای میکردم منو توبیخم میکرد، اما برادرهای دیگه م براش جون و نفس بودن.
همیشه منو بازخواست میکنه، هیچ جا جرات ندارم برم، میگه من تشخیص میدم، هیچی هم برام نمیخره، فقط همون غذایی که میخورم، هر جا میرفتم بعدا زنگ میزنه به کسی که تو اون جا بوده میپرسه شاید من چیز بدی پوشیدم یا کاری کردم، خونه دوستانم نمیذاره برم، زنگ میزنه به باباش میگه راضی نیستم دخترم بیاد، دیگه دوستام باهام قطع رابطه میکنن.