سلام
من یه دختر مجرد هستم، از وقتی بچه بودم تا الان زندگی پر فراز و نشیبی داشتم از کمبود محبت تا کمبود مالی. الان وضع مون بهتر شده ولی من امیدی به زندگی ندارم و پشت کنکوری هستم، با اینکه خیلی تلاش کردم ولی نشد، شرایط یه جوری می شد که توانایی تغییرش رو نداشتم.
اول سال پدرم برای کنکورم هزینه کرد و امسالم که گذشت با کلی کار خونگی خودم نتونستم پول زیادی در بیارم و مشاوره و آزمون ناقص رفتم، کتابم که همش ناقصه، واقعا گرون بود. خانواده ی فقیری نیستیم ولی هر ماه کلی بیمه و قسط وام و خونه و کرایه ی مغازه میدیم و از خرج خونه که بگذریم چیزی نمیمونه.
مدتی هست اخلاق بابام عوض شد و ناامیدم میکنه که من سست شدم تو درس خوندن و ...، حتی اون سالی که خودم با پول خودم درس خوندم بابام کلی اذیتم کرد اول روزو که استارت زدم و گفتم کتاب میخوام خونه متشنج شد کاملا.
راستش تا همین دیشب تو فکر خودکشی بودم اما یه چیزی هست تو ذهنم باهام درگیره و نمیذاره این کار رو بکنم. منم مدتیه خونه نشینم، اجازه ی بیرون رفتن ندارم و حالم خوب نیست و وقت هایی که با پدر و مادرم دچار کشمکش میشم یه چیزهایی میگن که بیشتر به خودکشی فکر میکنم.
مثلا یه بار بابام تو روم گفت تو به من محتاجی و ...، یه بارم خیلی لباس لازم بودم نگفت الان ندارم یا هر چیز دیگه، بجای اینکه دعوا کنه, بعدا من که یادم میرفت و زیاد مثل بقیه ی دخترها اهل لباس و طلا و... نیستم جمعا یه چمدون لباس ندارم، چون برای هزینه های کنکورم کلی منت گذاشتن دیگه دلم چیزی نخواست و الانم با شرم دست میبرم تو سفره ای بابام نان آورشه.
همه ش احساس میکنم راضی نیست و حتما با خودش میگه چه بچه ی مفت خوری ام. بابام دیکتاتور شده انگار جنگ داره ولی من دخترشم دوسش داشتم ولی الان نه ازش متنفرم.
من پشت کنکوری ریاضی هستم خودم رو آماده کردم که بتونم امسال فرهنگیان قبول بشم و تموم پول هایی که بابام صرف زندگیم کرده بهش برگردونم، ولی الان بابام سرزنشم میکنه، حرف تلخ میزنه مثلا دیشب تو یه جمع منو محاکمه کرد، بهش خوش گذشت امروز سرحال بود. دلم گرفت وقتی دیدم بابام با خوار کردن من جلو بقیه حس خوبی بهش دست میده.
آقا پسری بودن مناسب که منو میخواست رفتم بهش گفتم بیا منو بگیر، روز بعد ازدواج کل طلاها رو بهت پس میدم مهریه رو هم میبخشم خونه و ماشین نمیخوام، فقط شغل داشته باش خودم هر کاری باشه میکنم و چیزی نمیخوام، ولی گفت شغل ندارم سربازم.
اینقدر کم آوردم از این زندگی تو این خونواده، راستش این پست نمیدونم تایید بشه یا نه، ولی من احتیاج داشتم به کسی یا کسانی این حرف ها رو بگم و شاید کامنت یکی از شما دوستان بتونه منو به زندگی برگردونه و بهم امید بده.
مرتبط با ناراحتی از پدر:
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
شوخی های پدرم عین مته رو روانمه
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
← خواستگاری دختر از پسر (۶۲ مطلب مشابه) ← پشت کنکوری ها (۱۳۳ مطلب مشابه)
- ۳۴۹۳ بازدید توسط ۱۹۶۰ نفر
- پنجشنبه ۱۸ مهر ۹۸ - ۱۷:۰۶