سلام خدمت همه ی دوستان خانواده برتری
از همین ابتدا به خاطر طولانی بودن متنم عذرخواهی میکنم و ممنونم از دوستانی که وقت میذارن و متنم رو میخونن. حرف هام یه جورایی جنبه ی درد و دل دارن، چون که نمیتونم با هیچ کدوم از اطرافیانم با این جزئیات درد و دل کنم.
من کاربر یلدا هستم که اسمم رو تغییر دادم و از این به بعد هم با همین اسم کامنت میذارم. ، راستش مدت زیادی نیست با خانواده برتر آشنا شدم حدودا دو ماهی میشه، تو این مدت تقریبا روزی نبوده که به اینجا سر نزنم و یه جورایی با خوندن حرفای بقیه حس خوبی بهم دست میده هر چند که گاهی حرفا و سرزنش های بعضی ها آدم رو خیلی ناراحت میکنه.
من همون نویسنده ی پست"با تموم وجودم داغون شدنش رو حس کردم" هم هستم. راستش دلیلی برای پنهان کردن ندیدم چون اینجا که کسی منو نمیشناسه. بگذریم ...
من یه دختر زال هستم ،یه دختری که از اول زندگیش تا الان با همدمی به اسم زالی بزرگ شده، البته این بیماری تاثیری رو ظاهرم نذاشته و فقط و فقط سختی هاش برای من هست و هیچ کس جز خانوادم از بیماریم اطلاعی ندارن. از روزی که مدرسه رفتم با وجود نشستن رو میز اول باز هم نوشته هارو نمیدیدم و برای یادگیری، بیشتر از شنیدن استفاده میکردم، همزمان هم گوش میدادم هم حرف ها رو مینوشتم، خیلی وقت ها از طرف بچه ها مسخره و تحقیر شدم و فقط تو تنهایی های خودم گریه میکردم حتی به مادرم هم نمیگفتم که غصه نخوره .
از همون اول کلی برنامه برای آیندم داشتم دلم میخواست برای خودم کسی بشم و چون وضعیت مالی خوبی نداشتیم بتونم به خانوادم کمک کنم ، هیچ وقت نذاشتم این بیماری منو از بقیه عقب بندازه و از همون اول تا آخر دبیرستان معدلم بالای ۱۹.۵ بود و همیشه شاگرد اول بودم ولی با کلی سختی با کلی استرس، نمیدونید چه استرسی بهم وارد میشد وقتی معلم میخواست سوالات امتحان رو رو تخته بنویسه و من نمیتونستم ببینم ، نمیدونید وقتی تو جمع دوستام بودم و اون ها یه چیزی رو از دور به هم نشون میدادن و شروع میکردن به حرف زدن در موردش ولی من چیزی نمیدیدم و الکی وانمود میکردم چه حسی داشت.
از همه بدتر غصه خوردن برای برادرمه که اونم مشکل منو داره. به خاطر این بیماری قید خیلی از آرزوهام رو زدم، خیلی های دیگه هم به خاطر مشکلات مالی مون قیدش زده شد، من تو کنکورم رتبه ی به نسبت خوبی آوردم ولی به خاطر مشکل بیناییم نتونستم رشته ای رو که لایقش بودم رو بخونم تا با اون بتونم بعدها درآمد خوبی داشته باشم و حداقل به بعضی آرزوهام برسم.
به هر حال تو یه رشته ی معمولی تر تو یکی از سه دانشگاه برتر کشور قبول شدم. تو دانشگاه هم از سختی های من چیزی کم نشد حتی روز به روز به نگرانی هام اضافه شد. روزهایی که سر کلاس بودم و استاد میگفت فلانی نوشته ی روی اسلاید رو بخون و من کلی استرس میگرفتم که نکنه نفر بعدی منو بگه . یک بار سر امتحان ترم زبان عمومی اونقدر فونت امتحان ریز بود که با بدبختی تونستم بخونم و آخرشم نمره ای کمتر از نمره ای که حقم بود رو گرفتم و چند تا امتحان دیگه مشابه همین.
ولی خدا شاهده هیچ وقت به خاطر شرایطم ناشکری نکردم حتی وقت هایی که ناراحت میشدم دوباره از خدا معذرت خواهی میکردم،تا جایی که تونستم سعی کردم این بیماری زندگیم رو تحت الشعاع قرار نده. پیش اطرافیانم اونقدر شاد و خنده رو هستم که کسی حتی احتمالشم نمیده که من چنین مشکلاتی داشته باشم.
خیلی وقت ها حتی از طرف دوستام به طور ناخواسته مورد تمسخر قرار گرفتم. وقتی بخوام جایی برم اگه تنها باشم چقدر برام ادرس پیدا کردن سخته چون که نوشته های رو تابلو ها رو به راحتی از دور نمیتونم بخونم.
از طرف دیگه من دختریم که به شدت نیاز عاطفی داشتم به شدت نیاز به یه همدم داشتم. به خاطر خدا با نامحرم ارتباطی نداشتم ولی نمیدونم یهو چی شد که پام لغزید، نمیدونم تفکراتم هنوز بچگانه بود و فکر میکردم تو یه ازدواج سنتی و نیمه سنتی تا این مشکلاتم رو به کسی بگم میره و پشت سرشم نگاه نمیکنه ( البته همچنان هم همین فکر رو دارم)، خلاصه تو یه بحران شدید روحی بودم که قضیه ی پست قبلیم پیش اومد و اون اشتباه رو مرتکب شدم.
اون قضیه حدود دو ماه و نیم طول کشید. بعد اون ماجرا من خودم رو یه گناه کار به تمام معنا میدونستم روز و شب نداشتم و کارم فقط شده بود گریه و طلب بخشش از خدا. حتی همین الان هم اون قدر شرمنده ی خدا و امام زمانم که فقط خودشون میدونن. ولی چیزی که بعد اون ماجرا عذاب دهنده بود سرزنش ها و حرف های بدی بود که تو این وبلاگ به من و امثال من گفته میشد.
به هر حال من با کمک خدای مهربونم تونستم اون قضایا رو پشت سر بذارم و تو همین وبلاگ هم از خیلی دوستان چیزای خوبی یاد گرفتم و اینکه دیگه همه چی رو به خود خدا سپردم و به خودش قسم دارم نتیجش رو میبینم، هر چند خدای خوبم تا همین الان هم منو تنها نذاشت.
نمیدونم کسی اینجا هست که شرایط مشابه منو داشته باشه یا نه،خیلی هستن که سختی های زندگی شون خیلی خیلی بیشتر از منه ولی کاش خدا رو یادمون نره، یه جایی خوندم که همیشه سخت ترین نقش ها به توانا ترین بازیگران داده میشه. شاید یه کم شبیه شعار دادن باشه ولی من خودمم کلی سختی کشیدم تا الان که ۲۱ سالمه هفته ای نبوده که گریه نکرده باشم ولی خدا هوامون رو داره اگه بهش توکل کنیم کاری که من قبلا با یقین و از ته دل انجامش نمیدادم.
ممنون از اینکه وقت گرانبهاتون رو صرف خوندن حرفام کردید.
کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران و پسران (۲۰۹ مطلب مشابه)
- ۶۶۳۹ بازدید توسط ۴۵۵۲ نفر
- دوشنبه ۷ آبان ۹۷ - ۱۸:۵۶