↓ موضوعات مرتبط ↓ :
درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
سلام
بالاخره اومدم که بخشی از گذشته م رو بنویسم
علت این که دیر نوشتم این بود که فکر می کردم آدم مؤمنی بشم بعد بنویسم امّا خب نشد و فکر می کنم به مرور زمان آدم مؤمنی بشم
خب حالا برم سراغ نوشته اصلی:
حدود بیست سال پیش تو یه خانواده از قشر مرفه و غیر مذهبی (فقط مادرم آدم مؤمنی هست) به دنیا اومدم (من برای واضح شدن میگن تا چه اندازه از قشر مرفه بودم نه فخر فروشی زمانی که اکثر مردم خودرو نداشتند ما خودرو داشتیم زمانی که اکثر مردم موبایل نداشتند اعضای خانواده ما موبایل داشتند و درآمد جمع خانوادگی ما بیشتر از چندین پزشک بود)
من فقط یک برادر داشتم که اختلاف سنی زیادی داریم با هم مدت خیلی کمی با هم بودیم و هنوز اون خاطرات خوش برام لذّت بخش هست من چون اختلاف سنی زیادی با برادرم داشتم به حالت تک فرزندی بزرگ شدم و به گویی شاه خونه من بودم.
عرض سلام و ادب دارم خدمت همه شما عزیزان محترم!
امیدوارم از صحت کامل برخوردار بوده و در کانون گرم خانواده محترم تون باشین!
مه نویسنده پست 《به همکلاسیم علاقمندم》هستم. این پست سومم هست که با شما در میون می ذارم. راستش تو اون پست اولیم همه چیزها رو توضیح داده بودم. درباره همکلاسیم و شرایط مون و اینکه من اهل افغانستان هستم.
تو اون پست قبلی تصمیم بر این شده بود که کوشش و تلاش کنم و بهشون حِسم رو محترمانه بگم و نظر ایشون رو داشته باشم.
امّا الآن وضعیت جوری شده یا اینکه من فکر میکنم وضعیت جوریه که تصمیم گرفتم، نمی خوام بهشون ابداً چیزی بگم. برای اینکه الآن تو وضعیت کشور من که آینده ام معلوم نیست، خودم هم که خیلی هم خوشبخت نیستم، نمی خوام فکر یک نفر رو درگیر کنم و اون رو هم بدبختم کنم. ولی خیلی چیزها منو آزار میده، اینکه چرا این قدر بهم نزدیک شده بودیم؟!
کاش می دونستم وضعیت اینجوری میشه و من اصلاً بهشون خواسته یا ناخواسته ابداً نگاه نمیکردم.
سلام
من ۲۶ سال سن دارم.
که مثل خیلی های دیگه تو ایران اسیر تربیت اشتباه خانواده شدم. صدای جنگ و دعواهای خانواده تو بچگی هنوز تو گوشم هست. وقتی ۱۳ سالم بود داداشمم فوت کرد قبل اون هم چند سال تو بستر بیماری بود. که اون هم تو روحیم خیلی تاثیر گذاشت. بگذریم.
انواع ترس ها رو دارم، ترس از دست دادن نزدیکان، ترس از ارتفاع، ترس از حشرات، ترس از نادیده گرفته شدن، ترس از ابراز وجود توی جمع ها، ترس از سرعت (می دونم شاید طبیعی باشه ولی خب داره اذیتم می کنه این ها. این ها ترسایی بود که خانواده از بچگی تو جون من انداختن)
چون با یه سری خصوصیت ها بزرگ شدم خودتون شاید بدونید چه جور آدمی ام، تقریبا از جمع فاصله می گیرم دوستان خیلی کمی دارم در حد یکی دو تا، جلو آدم های جدیدی که می بینم به شدت کم حرف. اعتماد به نفسم به شدت پایینه خجالتی ام. اضطراب و استرس که ول کنم نیست همه ش به فکر آینده ام. از دید بقیه به خودم نگاه می کنم آدم حوصله سر بر و نچسب و یبسی و بی عرضه ای ام.
سلام عرض می کنم خدمت همه دوستان
گفتم وقت آزاد زیاد دارم بیام سوالم رو بپرسم احتمالا موارد مشابه زیاد دیدید. سوال در مورد دوستمه که دو سه سال پیش شکست عشقی خورده و اخلاق و رفتارهاش در عرض یک سال به شدت تغییر کرد. چون دوست صمیمی منه و از قبل می دونم پسر دل پاکیه دوست دارم از این باتلاقی که درش غرق شده و انکارش می کنه درش بیارم.
حدودا سه سال پیش این دوست من عاشق دوست دخترش شد. به شدتی که نمی تونم اینجا توصیفش کنم دوستش داشت. اسم این خانم هم یادمه ... بود. من زیاد پیگیر رابطه این ها نمی شدم.
من سال یازدهم دبیرستان تو جو کنکور بودم به خاطر همین این چیزها رو دنبال نمی کردم. دوستم 20 سالش بود و با دوست دخترش همسن بود. یه دفعه دختره ازش خواست بیاد خواستگاری و دوست من چون پول نداشت ازش مهلت خواست. خود منم فکر می کنم بیست سالگی واقعاً خیلی زود باشه برای تشکیل خانواده. امّا در واقع این خانم خواستگار داشتن و به خاطر همین از دوست من چنین چیزی رو خواسته بود. یه دفعه در عرض دو سه ماه این خانم با دوست من کات کرد و ازدواج کرد. تا اینجا یه خلاصه ای از رابطه قبلیش گفنم.
از چی بگم، دلم خونه خون هست. از سال ۸۰ ماه عقرب روز نوزدهم که پا به عرصه گیتی گذاشتم. خانواده ای سه نفره که تا الآن همون سه نفره ست. شغل پدر نظامی. تا ۷ سالگی که مثل همه عشق و حال دوران بچگی و تا ۱۸ سالگی پستی بلندی ها کلاس های مختلف رفتن حالا یا از ترس والدین یا علاقه های هیجانی یا هر چی.
بین همه این ها یک امید واهی ۱۲ ساله بود که تو مخ مون کرده بودن که با درس به همه جا میرسی و هیچ چیز بدتر از این نیست که بفهمی همه اون حرف ها پوشالی بیش نبود اون هم در کشوری مثل ایران. عمرت رو با جدیت پاش بذاری. بعد بفهمی حقیقت چیز دیگه ای بود. با سختی کتاب های پلاسیده ا.پ رو بخونی و بفهمی زندگی اون چیزی نبود که بهت گفتن نه بعدش نه قبلش زندگی آرومی نخواهی داشت.
حالا هم که دو سال گذشته انگیزه ای نمونده دیگه با یک رشته دره پیتی عمر را سر می کنیم.نه توان مسکن و ازدواج و اشتغال و مایملک داریم.جامعه بیرون هم گرگ زده. پس کلا بیخیالش.می مونیم تو همین خونه پدر مادر تا آخر .تا الآن این جوری بود الانش هم می گذره همین جوری دیگه پس بیخیالش کلا. فقط بگذره دیگه کلا بی خیال همه چیز شدم مهم نیست اصلاً.
من تا 17 سالگی فشار جنسی خاصی نداشتم و اصلاً تمایلی به ازدواج حس نمی کردم. اون موقع می گفتم نزدیک های 30 سالگی ازدواج می کنم.
امّا دقیقا پارسال که 19 سالم شد، نیاز عاطفی و شدیدا نیاز جنسی پیدا کردم. در این حد بگم که بعضا با خوندن مطالب عاطفی خانواده برتر تحریک می شدم.
من گرم مزاج بودم. از طرفی این نیاز من همزمان شده بود با کرونا و قرنطینه و بیکاری و تو خونه موندن. سراغ پورن نرفتم، ولی من قوه تخیل قوی ای داشتم، کارم هر شب شده بود تخیل قبل از خواب که شاید زمانش به بیش از 1 ساعت می رسید. تا تهش می رفتم ولی به خاطر اعتقاداتم خ.ا نمی کردم. گفتم اعتقادات ... من تا قبل این ماجرا ها واقعاً آدم خوبی بودم از لحاظ مذهبی. ولی با این ماجرا ها تبدیل به لجن شدم.
شاید حس کرده باشید که وقتی گناهی انجام می دید حس بدی بهتون دست می ده. من پارسال از مجرد بودن خودم واقعاً احساس گناه بهم دست داد و یه جورایی بهم الهام شده بود که دقیقا الآن وقت ازدواجته، ولی خب...
چند ماه بعد درد آزار دهنده ای تو ناحیه تناسلیم احساس کردم، رفتم دکتر گفت چیز خاصی نیست ولی تشخیص واریکوسل خفیف داد. که بعدا فهمیدم طب سنتی واریکوسل رو یکی از عوارض تحریک بدون ارضا می دونه. از عوارض دیگه این فشار جنسی، اینکه اون ترمم این قدر ذهنم درگیر شد که مشروط شدم.
سلام به خانواده برتری های عزیز
چند روز هست که در پست چرا فکر می کنید پوشش درست داشتن مخصوص خانم هاست؟، نظرات جنجالی ثبت میشه. منم به عنوان عضوی از این جامعه، می خواستم حرف دلم رو بزنم.
دختر خانم ها همین طور که می دونید، شماها بیشتر از ما پسرها آزادی در زیبایی و همچنین ظاهر دارید. ما پسرها مثل شما دخترها، به اون صورت که باید نمی تونیم به خودمون برسیم. می دونید چرا؟ چون باید به فکر آیندمون باشیم و اینکه بیاییم نصف درآمدمون رو بدیم لباس و کفش کم میاریم.
همون طور که شما از بعضی از حرکات ما پسرها تحریک میشین، ما هم تحریک میشیم. طبیعی هم هست. خیلی از جاها نظرات ثبت شده که آقا پسر مثلا از جوراب دختری که نازکه یا شیشه ایه خوشش میاد، یا ترکیب چادر و با این جوراب و کفش پاشنه دار خوشش میاد. یا از رژلب دختر خوشش میاد و ...
ولی نمی تونه خودش رو کنترل کنه. جوانی که 15 سالگی به بلوغ می رسه، سخته براش توی این زمونه که نه دخترها مایل به ازدواج هستند و نه علاقه ای به پسر نشون میدن. خصوصا خانم های چادری که رعایت نمی کنن ولی ما چشم پوشی می کنیم. یا دختر مانتویی که نصف اعضاش بیرونه. خب ما به کجا داریم میریم؟
با سلام و احترام
یه پسر 23 ساله و دانشجو هستم.
خیلی وقته درگیر مشکلی شدم که خجالت می کشم با خانواده در موردش حرف بزنم چون مسخره و تحقیرم می کنن.
ولی خواهش می کنم شما برادرانه و صمیمی و جدی پاسخ بدید چون احتمالا پیش خودتون فکر می کنید من هنوز به بلوغ عقلانی نرسیدم و در رویای کودکانه به سر می برم که کاملاً اشتباه است.
مشکل اینجاست که من از بچگی به بازی های کامپیوتری علاقه زیادی داشتم و در همین راستا از سن نوجوانی چندین ساله که به یکی از شخصیت های زن بازی های ویدیویی علاقه ای بشدت قوی و سخت پیدا کردم.
همیشه در رویاهام با اون زندگی می کنم و هنگام خواب تا وقتی عکسش رو نگاه نکنم خوابم نمی بره، علاقه ام به شدت زیاده که هیچ کدوم از دختر های اطراف در زیبایی به گرد پایش نمی رسند.
این مشکل هر چقدر سنم بالاتر می رود جدی تر می شود و شاید باورتون نشه الآن که این پیام را می نویسم اشک در چشمانم حلقه میزنه و فکرش یک لحظه از ذهنم بیرون نمی ره.
سلام به همه ، شما رو به خوندن این مثنوی هفتاد من دعوت می کنم:
خب من تا قبل از این یادمه که بیشتر پست می ذاشتم ، گاهی اوقات که دیگه خیلی کم می آوردم تو زندگیم ، یا گاهی که سوالی ذهنم رو درگیر می کرد یا چیزی رو می خواستم به دیگران بگم.
من بیش تر از دو ساله که با خانواده برتر بودم و البته اکثر این مدت رو یه افسردگی شدید داشتم که زندگیم رو نابود کرده بود ، الآن می تونم بگم شرایط نه تنها بهتر نشده بلکه بدتر هم شده نسبت به آخرین حرف هایی که زدم ، ولی خب من خیلی خوشحال و با انگیزه و پر امید دارم زندگی می کنم و قبلا هیچ وقت این آرامش و حال خوب رو نداشتم.
من البته خیلی رو مشکلاتم فکر می کردم و همیشه برای حل شون تلاش می کردم و حتی پیش 6 تا روانشناس هم به مدت طولانی رفتم ولی خب اون افسردگی رو حل نکرد و فقط برخی مشکلات جانبی رو حل کرد ، با تلاش هام تمام مشکلاتم حل رو کردم ولی همه ی اون ها روی هم 5 درصد قضیه هم نبودن.
تا این که مثل فیلم ها یه اتفاق مسیر زندگیم رو به کلی تغییر داد. با یه آدم عجیب آشنا شدم ، یه آدم از فرهنگ دیگه و با یه زبون دیگه ، تمام اتفاقات به طور اتفاقی و تصادفی بود و این واقعاً لطف خدا بوده. و باز هم به طور تصادفی اتفاقاتی افتاد که با هم صمیمی شدیم و ...
سلام روز همگی به خیر
می خواستم در مورد یک موضوعی صحبت کنم شاید تکراری باشه ولی واقعاً موردی که برای من پیش اومده راه بهانه و توجیه رو بسته.
من الآن 28 سالمه و طبق معمول برای تشکیل خانواده و ازدواج دارم اقدام می کنم. متأسفانه در این راه من امیدم رو از دست دادم. علتش هم اینه که واقعاً از دخترها و خانواده هاشون گلایه دارم. من در حال حاضر و خدا رو شکر شغل خوب با درآمد خوبی دارم. دارم ماشین هم می خرم و از اول کلا اهل تلاش و کار بودم و زندگیم رو به بطالت نگذروندم. معیارهایی هم که دارم واقعاً اخلاق و رفتار طرفه و کسی که واقعاً اهل زندگی باشه ولی متأسفانه هر جا رفتم متأسفانه طرف مقابل معیارهای بسیار سختی داره. حتی اونی هم که ادعای مذهبی بودن داره دنبال آدم همه چی تمامه.
خدا هم شاهده که دنبال دختر پولدارو قشر مرفه نرفتم یا هم محله ای خودمون بودن یا حتی سطح زندگی شون پایین تر از ما بوده
خانم ها
دخترها
قبول کنید آدم همه چی تمام فقط معصومین هستند. یه جورایی دلم شکسته از این آدم ها که فقط ظاهر رو میبینن و فقط چهره و خونه و ماشین و دارایی رو میبینن، الآن من که نه دنبال پولدار بودم نه آدم سطح بالا، چرا باید هر دفعه برم منو رد کنن؟
جالبه تمام شرایط و حتی مشخصات مثل عکس رو خانواده دختر قبلش می گیرن و با وجود این ما میریم خونه شون و جالبه سر مسائلی رد می کنن که از قبل می دونستند! خب این کار ظلمه دل شکستن تاوان داره، خودشون به خدا نه چهره دارن و نه سطح بالا، فقط آرزو های دور و دراز دارن، واقعاً بریدم چی بگم.
سلام خدمت دوستان
سوالی ذهن منو به خودش مشغول کرده می خواستم نظرات دوستان رو بپرسم.
پسری 26 ساله هستم. خب خودتون وضعیت اقتصاد و ازدواج رو در این کشور می دونید. من الآن یه پسری هستم که شاغلم ماهی 7 تومن هم درآمد دارم، کار آزاد هم دارم. خونه ندارم، فعلا ماشین هم ندارم. یعنی در کل فقط درآمدم هستش. من دو جا خواستگاری کردم هر دو جواب شون منفی بود صرفا به خاطر شرایط مالیم!
غیر مستقیم حرف شون این بود که نمی تونی دختر ما رو خوشبخت کنی. خودش هم که نه خونه داری نه ماشین نه حمایت والدین.
حالا سوال من از شما عزیزان اینه گیریم که من چند سال دیگه هم کار کنم و زندگیم رو بسازم اون وقت سنم شده 32 الی 33 سال.
من تو این سن چرا باید ازدواج کنم؟، خب این همه سال سرکوب بوده، از اون سن به بعد هم ازدواج رو می خوام چه کار؟، مخصوصاً سنم هم که داره میره بالا شخصیتم داره باثبات تر میشه و حس می کنم از این به بعد هم خیلی سخت بتونم با یه دختر زیر یه سقف کنار بیام.
سلام
چند ماه هست که سوالی ذهن منو مشغول کرده و آزار میده و اون اینکه از چند نفر از اقوام ما که با کلی کتاب کمک درسی و مدرسه غیر انتفاعی و موسسه کنکوری و ... از طریق تکمیل ظرفیت بهمن ماه رفتند پردیس های فرهنگیان (دانشکده)، اون هم آموزش ابتدایی، جامعه شناسی، اظهار می کنند با اینکه ۳ ترم بیشتر نگذشته ولی بیان می کنند که از سمت آموزش و پرورش، خدمت سربازی رو قراره توی تهران بگذرونیم، جهیزیه و موبایل به ما میده، ماهی ۳ میلیون و ۸۰۰ هزار هم حقوق دانشجویی میده و قراره بصورت رسمی استخدام بشیم.
حالا سوال من اینه که چرا جوانان شکایت می کنن که کار نیست یا داوطلب کنکور چرا چند سال پشت کنکور میشینه؟ می دونم این رقم پولی نیست و یه عده هم رشته خاصی مد نظرشان هست ولی وقتی به دانشجو معلّم آموزش ابتدایی این همه امکانات داده میشه چرا سمت این انتخاب نمیرن؟ از طرفی هم می دونیم که خیلی از پسرها از سربازی به صورت عادی بیزارند.
سلام و درود به همگی . نیاز دارم که این مساله رو بیان کنم
امیدوارم اگه طولانی شد بشه که بخونین و مورد بعد اینکه بتونین درک کنید چون بعضی هاش یه جوریه نمی شه با کلمه یا مفهوم تعریفش کرد.
خیلی کلی بخوام بگم مربوط میشه به افسردگی یا افسردگی ها. یعنی خودم هم نمی دونم افسردگیه یا یه جور چه می دونم خلاء یا شایدم ترکیبی از افسردگی ها.
مثلا یه موردش اینه که چند وقتیه اگه بوی گلی چیزی به مشامم برسه یاد قبلاً میافتم چه می دونم یاد گذشته ها
مهد کودک شاید بخشایی از دبستان و ...
یا خیلی به گذشته و آینده و گذر زمان فکر می کنم.اینکه میگم فکر می کنم نمی شه گفت اختیاریه. خود به خود میاد. ذهنم رو تشبیه می کنم به یک خیابون ترافیک دار که پر ماشینه.
گذر زمان حس ناخوشایندی برام داره چه گذشته چه آینده و در کنار این ها خیلی سعی می کنم از کوچکترین مسائل لذّت ببرم همون طوری که خیلی ها میگن . مثلا میگن طعم غذا رو با تمام وجودت بچش از الآن لذّت ببر . ولی یه وسواس ریزی راجع بهش پیدا کردم که احساس می کنم نمی شه .خیلی سریع می گذره الآن همین عید به چشم بر هم زدنی گذشت. گذشته هم خوب داره و هم بد داره ولی لحظات خوب و خوشش میاد تو ذهنم و دوست دارم دوباره با جزعیات تجربه کنم و داشته باشمش.