سلام و درود به همگی . نیاز دارم که این مساله رو بیان کنم
امیدوارم اگه طولانی شد بشه که بخونین و مورد بعد اینکه بتونین درک کنید چون بعضی هاش یه جوریه نمی شه با کلمه یا مفهوم تعریفش کرد.
خیلی کلی بخوام بگم مربوط میشه به افسردگی یا افسردگی ها. یعنی خودم هم نمی دونم افسردگیه یا یه جور چه می دونم خلاء یا شایدم ترکیبی از افسردگی ها.
مثلا یه موردش اینه که چند وقتیه اگه بوی گلی چیزی به مشامم برسه یاد قبلاً میافتم چه می دونم یاد گذشته ها
مهد کودک شاید بخشایی از دبستان و ...
یا خیلی به گذشته و آینده و گذر زمان فکر می کنم.اینکه میگم فکر می کنم نمی شه گفت اختیاریه. خود به خود میاد. ذهنم رو تشبیه می کنم به یک خیابون ترافیک دار که پر ماشینه.
گذر زمان حس ناخوشایندی برام داره چه گذشته چه آینده و در کنار این ها خیلی سعی می کنم از کوچکترین مسائل لذّت ببرم همون طوری که خیلی ها میگن . مثلا میگن طعم غذا رو با تمام وجودت بچش از الآن لذّت ببر . ولی یه وسواس ریزی راجع بهش پیدا کردم که احساس می کنم نمی شه .خیلی سریع می گذره الآن همین عید به چشم بر هم زدنی گذشت. گذشته هم خوب داره و هم بد داره ولی لحظات خوب و خوشش میاد تو ذهنم و دوست دارم دوباره با جزعیات تجربه کنم و داشته باشمش.
از یه بعد دیگه و یذره کلی تر گذر زمان برای همه اذیتم می کنه.
به نیاکانمون فکر می کنم که دیگه نیستن و لفظ دست شون از دنیا کوتاهه! شاید بتونه این حسم رو توضیح بده.
به سالیان بعد فکر می کنم. شاید حتی 40 سال بعد یا حتی خیلی بیشتر... این که باشم یا نباشم آزارم میده. این نبودنه حس ناخوشایندی بهم میده و خب خود همین یه جورایی منو هل میده دنبال اهداف و کارهایی باشم که تو یه پست دیگه توضیح میدم.
شاید باورتون نشه ولی حتی به اسکلت و چه می دونم روش های دفن هم فکر کردم و به فکرم اومده!
به ذهنم خطور کرده حتی که چه می دونم راجع به سوزاندن جسد و این چیزها هم فکر کنم. نمی دونم اسکلت و این وجود داشتنش حس بدی بهم میده .امیدوارم بتونین متوجه بشین چی میگم.
ولی چیزی از حس بد و بی انگیزگی م کم نمی کنه.
هر چند آدم اجتماعی ای نباشم نبود آدم ها و احساساتشون به شدت آزارم میده.
پستایی به چشم می خوره که آگهی یه عزیزی هستش که فوت کرده و خیلی متاثر میشم.
به آدم هایی که نیستن فکر می کنم و ناراحتی منو فرا می گیره.
آرزو می کردم مثل خیلی ها درگیر مسائل عمومی و جزعی میبودم و این چیزها تو مودم نبودم ولی دست خودم نیست نمی دونم چمه.
خلاصه اینکه کاش یه افسردگی ساده و چه می دونم شکست عشقی میداشتم .ولی بحث خیلی سنگین تر از این حرف های بیخوده..
کسی منو از بیرون ببینه متوجه نمی شه. سعی می کنم کارهای خودم رو انجام بدم و تا جایی که می تونم بهتر باشم ولی نمی دونید تو ذهنم چه غوغاییه.
به صحبت کردن باهاتون نیاز دارم. آدم های زیادی دیدم که خیلی بیخیالن و شاید دیدگاه های مناسبی برام داشته باشن.
انتظار ندارم کامل متوجه شده باشین ولی سعی کردم به ساده ترین نحو توضیح بدم. ببخشین اگه گنگ بود. من همین همین قدر پیچیده.شاید خیلی کم توضیح دادم.
به هر حال شرمنده..
دوست داشتین نظر بدین. سپاس
اطلاعاتمم شاید لازم بشه و کمک تون کنه بهتر حلاجی کنید :
خب از اسمم معلومه جنسیتم!
تیپ شخصیتی infp
سن 21
همین ها دیگه
سوال دیگه ای بود در خدمتم
پیشنهاد:
قبلا خیلی شاد و شیطون بودم، شاید افسردگی گرفتم
حس می کنم افسرده ام در حالی که قبلا خیلی شاد بودم
من چه بلایی سرم اومده ؟ واقع بین شدم یا افسرده ؟
می خوام خودم رو از افسرده شدن نجات بدم
برای حل مشکل افسردگی دقیقا باید چه کرد؟
چند نفر بهم گفتند که افسردگی دارم
دچار افسردگی شدم ، هیچ چیزی برام مفهومی نداره
احساس افسردگی میکنم وقتی سرعت گذر عمر رو میبینم
افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران
← خودسازی در پسران (۲۳۱ مطلب مشابه) ← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۶۷۵۱ بازدید توسط ۵۳۶۸ نفر
- سه شنبه ۲۵ خرداد ۰۰ - ۰۷:۲۲