سلام
مادرم یک و نیم ماه قبل برام به خواستگاری دختری رفتند و چون من عاشق کسی نبودم و کلا زیاد درگیر بحث ازدواج نبودم قبول کردم و تا جلسه پنجم خواستگاری ادامه پیدا کرد و در بیشتر موارد تفاهم 60 درصدی با اون خانوم دارم و یه جورایی بدون هیچ حرفی از طرف دو خانواده ازدواجمون قطعی شده.
اونم بخاطر اینکه من و اون خانوم و خانواده مخالفت انچنانی نداریم اما مشکلم اینه ده روزی میشه تو دانشگاه که رفتم دیدن دوستم ، اونجا یکی از همکلاسی هاشو دیدم و فقط میتونم بگم دل که چه عرض کنم بند بند وجودم لرزید.
برای اولین بار بود رو یه دختر بیشتر از چند ثانیه زوم کرده بودم. اصلا نگاهم روش قفل شده بود. خلاصه اینکه با وجود اینکه نمیخواستم قبولش کنم اما من به این خانوم علاقمند شدم.
برای اولین باره این احساسو دارم هم خوشحالم هم عذاب وجدان دارم بابت اون خانومی که رفتم خواستگاری. خیلی خواستم به این احساسم پشت پا بزنم. گفتم یه احساس لحظه ایه اما نیس. حالم اصلا دست خودم نیس. این جلسه آخر که رفتم خواستگاری اون خانوم اصلا نمیفهمیدم چی میگفت مغز فعالم چهره همکلاسی دوستم رو جای چهره این خانم میذاشت و من عین احمقا لبخند ژکوند تحویلش میدادم ( اینو خواهرم گفت وگرنه خودم که تو هپروت اعلا بودم ).
اخرم اعصابم خورد شد با عذرخواهی زدیم بیرون از خونشون. من واقعا موندم چیکار کنم؟ این خانومی که رفتیم خواستگاریش دختر خوبیه عالی نیس اما خوبه من که نمیتونم الکی رو دختر مردم عیب بذارم اما اون همکلاسی دوستم...
واقعا نمیتونم و نمیدونم چه کلمه ای میتونه وصفش کنه. در عین سنگین و خانومی و متانت ناز رفتارهاش خنده هاش تن صداش رفته تو مخم. کمکم کنید چیکار کنم؟
اگه با این خانومی که خواستگاریش رفتم ازدواج کنم نمیتونم خوشبخت باشم نمیتونم انقدر اشغال باشم که از بدن این خانوم کامجویی کنم و توی ذهنم کس دیگه ای باشه.
اگرم بخوام بگم من نمیخوامش میترسم به خودش اسیب برسه اخه نگاهاش یه جوریه انگاری بهم علاقمند شده. بعدشم بخاطر ابروش میترسم همچنین نمیخوام بهم بگن نامرد بود و زیر قولش زد . نمیخوام آهش دامنمو بگیره دارم دیوونه میشم.چیکار کنم؟
میدونم اگه این ازدواج سر نگیره برای رسیدن به عشقم هر کاری شده میکنم خدا رو شکر وضعیت اقتصادی و ظاهری و خانوادگی قابل قبولی دارم اما میترسم این ازدواجو به هم بزنم
کمکم کنید
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)