با سلام به همه عزیزان
من پسری هستم 26 ساله که سه سال پیش مادرم را از دست دادم و حالا با خواهر و پدرم در شهر زندگی می کنم ... لیسانس آی تی دارم و شاغل آزاد
از همون سه سال پیش به دختر داییم علاقه داشتم و میخواستم بعد از اینکه درسم تموم میشه باهاش ازدواج کنم ولی خب مادرم از دنیا رفت و من افسرده شدم ولی با این حال یه ته امیدی داشتم که ازدواج با اون بود و این علاقه خیلی حالم را خوب میکرد ...
از طرفی اونم منو دوست داشت .... ولی خب نه دوست داشتن و ابراز علاقه .. بیشتر توجه و احترام و اینکه از من کمک بخواد و روی من حساب باز کنه
خلاصه سال قبل خودم مستقیم بهش گفتم و همه حرفام را بهش زدم ... اونم خوشحال شد و یه کم شوک زده ... و بهش هم گفتم اگه مادرم زنده بود خودم مجبور نبودم بهت بگم و ببخشید ... و ازش فرصت خواستم که بعد از لیسانس برم خواستگاریش اخه اون خیلی خواستگار داشت ... ازش هم جوابی نخواستم تا روزی که برم خواستگاریش
ما اصفهانیم و اون پیربکران ... خلاصه یه تفاوتهای فرهنگی داریم
مثلاً اونجا دختراشون را زیر 20 سال شوهر میدن و کلاً پسرایی که میان خواستگاری بیشتر دیپلمه هستند و دارای خونه و زندگی و کار خوب
ولی من که بچه شهری بودم و قیافه م هم خوب و لیسانس هم دارم ولی خب خونه و پول درست حسابی ندارم
خب امسال از خودش اجازه گرفتم و نظرش را پرسیدم ... ولی گفت باید اول نظر بابام را بپرسید ... قرار شد عمه ام بره خونشون و حرف بزنه .... ولی خب داییم مخالف بود و اینکه من خونه ندارم یه امتیاز منفی بود ... منم بهشون حق دادم و دیگه خودم هم حرفی نزدم که برم خونشون خواستگاری . دیگه رفتم دنبال کارای سربازیم و چند باری هم دختر داییم پیگیر بود
گذشت تا تیر ماه امسال که فهمیدم نامزد کرده ... کاملاً شوکه شدم
الان از دختر داییم دلخور نیستم چون با تمام وجود دوستش داشتم و بهشون حق میدم چون شرایطم خیلی جور نبود
اونم دوستم داشت ولی وقتی دید خیلی برگ برنده ای ندارم و خانوادش هم مخالفند دیگه وقتی این مورد خوب براش اومد ازدواج کرد ... شوهرش خونه و شغل خوبی داره ، خلاصه عقدش هم رفتم و دیگه داغوون شدم .
تازه فهمیدم دوست داشتن بدون پول نمیشه ... یه جایی میلنگه ، الان افسرده ام ... و کلی حسرت میخورم
نمی دونم مورد مثه من زیاد بوده ... اینکه چرا واقعاً دخترا یکی را دوست دارند ولی با شخص دیگه ازدواج می کنند؟؟
آیا کلاً من فراموش شدم ... یا هنوز منو مثله یه پسر عمه دوست خواهد داشت؟
می ترسم یه وقتایی این علاقه ای که بهش داشتم بعداً توی زندگیش مشکلی پیش بیاره ... و یه جورایی همسرش را با من مقایسه کنه
من هیچ وقت مستقیم بهش نگفتم دوستت دارم و فقط هر کاری و کمکی میخواست براش انجام میدادم ...
ممنون از راهنمایی دوستان
من پسری هستم 26 ساله که سه سال پیش مادرم را از دست دادم و حالا با خواهر و پدرم در شهر زندگی می کنم ... لیسانس آی تی دارم و شاغل آزاد
از همون سه سال پیش به دختر داییم علاقه داشتم و میخواستم بعد از اینکه درسم تموم میشه باهاش ازدواج کنم ولی خب مادرم از دنیا رفت و من افسرده شدم ولی با این حال یه ته امیدی داشتم که ازدواج با اون بود و این علاقه خیلی حالم را خوب میکرد ...
از طرفی اونم منو دوست داشت .... ولی خب نه دوست داشتن و ابراز علاقه .. بیشتر توجه و احترام و اینکه از من کمک بخواد و روی من حساب باز کنه
خلاصه سال قبل خودم مستقیم بهش گفتم و همه حرفام را بهش زدم ... اونم خوشحال شد و یه کم شوک زده ... و بهش هم گفتم اگه مادرم زنده بود خودم مجبور نبودم بهت بگم و ببخشید ... و ازش فرصت خواستم که بعد از لیسانس برم خواستگاریش اخه اون خیلی خواستگار داشت ... ازش هم جوابی نخواستم تا روزی که برم خواستگاریش
ما اصفهانیم و اون پیربکران ... خلاصه یه تفاوتهای فرهنگی داریم
مثلاً اونجا دختراشون را زیر 20 سال شوهر میدن و کلاً پسرایی که میان خواستگاری بیشتر دیپلمه هستند و دارای خونه و زندگی و کار خوب
ولی من که بچه شهری بودم و قیافه م هم خوب و لیسانس هم دارم ولی خب خونه و پول درست حسابی ندارم
خب امسال از خودش اجازه گرفتم و نظرش را پرسیدم ... ولی گفت باید اول نظر بابام را بپرسید ... قرار شد عمه ام بره خونشون و حرف بزنه .... ولی خب داییم مخالف بود و اینکه من خونه ندارم یه امتیاز منفی بود ... منم بهشون حق دادم و دیگه خودم هم حرفی نزدم که برم خونشون خواستگاری . دیگه رفتم دنبال کارای سربازیم و چند باری هم دختر داییم پیگیر بود
گذشت تا تیر ماه امسال که فهمیدم نامزد کرده ... کاملاً شوکه شدم
الان از دختر داییم دلخور نیستم چون با تمام وجود دوستش داشتم و بهشون حق میدم چون شرایطم خیلی جور نبود
اونم دوستم داشت ولی وقتی دید خیلی برگ برنده ای ندارم و خانوادش هم مخالفند دیگه وقتی این مورد خوب براش اومد ازدواج کرد ... شوهرش خونه و شغل خوبی داره ، خلاصه عقدش هم رفتم و دیگه داغوون شدم .
تازه فهمیدم دوست داشتن بدون پول نمیشه ... یه جایی میلنگه ، الان افسرده ام ... و کلی حسرت میخورم
نمی دونم مورد مثه من زیاد بوده ... اینکه چرا واقعاً دخترا یکی را دوست دارند ولی با شخص دیگه ازدواج می کنند؟؟
آیا کلاً من فراموش شدم ... یا هنوز منو مثله یه پسر عمه دوست خواهد داشت؟
می ترسم یه وقتایی این علاقه ای که بهش داشتم بعداً توی زندگیش مشکلی پیش بیاره ... و یه جورایی همسرش را با من مقایسه کنه
من هیچ وقت مستقیم بهش نگفتم دوستت دارم و فقط هر کاری و کمکی میخواست براش انجام میدادم ...
ممنون از راهنمایی دوستان
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۱۲۲۷ بازدید توسط ۹۱۹ نفر
- سه شنبه ۳ شهریور ۹۴ - ۲۲:۱۵