سلام
من یه دختر بیست ساله ام. ظاهرم میشه گفت بد نیست ولی به گفته ی دور و اطرافیانم چیزی که خیلی توش خوبم شخصیت خوب و خاصمه ... البته من خودم زیاد به این قضیه باور ندارم و همیشه میگم که شخصیتم خوب نیست ولی خیلیا که منو میشناسن همیشه ازم تعریف میکنن و اگه چیزی رو نمیدونن از من میپرسن .. یکی از همکلاسی هامم بعد از سال ها اعتراف کرد که هر کاری میکرده که مثل من باشه در حالی که من همیشه فکر میکردم ازم متنفره.
خلاصه اعتماد به نفس من از شخصیتم خوب هست ولی از نظر ظاهر نه زیاد. البته اونقدرام برام مهم نیست که ظاهرم چطوره فقط خودمو همونجور که هستم قبول کردم .
مشکل اینجاست که من یه چند ماهیه که یه حسای عجیبی بهم دست داده که البته طبیعی هم هست. من دوران نوجونیم هیچ کدوم از خطا هایی معمولا بقیه دخترا میکنن رو نکردم و خیلی عاقلانه رفتار کردم. البته فکر نکنین که ادمی نیستم که با این چیزا حال نکنه، خیلی هم تو این موارد با دوستام شوخی میکنم و اطلاعاتم زیاده ، حتی خیلی واقع بین تر از اون دختراییم که وسط همین جریانات هستن. حالا برمیگردم سر مشکل اصلی:
من یه مدتیه که احساس تنهایی شدید میکنم. تو خانواده از نظر محبت ، امکانات و رفاه چیزی کم نداشتم با این حال که پدرمم تو کودکی از دست دادم خیلی اوضاعم بهتر از بقیه پدر دارا بود و خدا رو شکر میکنم.
تو خانواده برادر بزرگم نداشتم و یه جورایی رابطه با جنس مخالف هیچ وقت برام مقدور نبوده و همیشه هم میگفتم من وظیفه بزرگی دارم که از زحمات مادرم در آینده قدردانی کنم و کنارش باشم . ولی واقعا یه مدتیه که خیلی زندگی برام کسل کنندست ..
دوستای زیادی ندارم ولی همونام یا ازدواج کردن یا با کسی رابطه دارن، و دانشگاه ما چون دخترونس باعث تاسف دوستام شده و میگن که خیلی بده چون هیچ وقت شانسو ندارم که با مردی در ارتباط باشم.
البته برام اینم مهم نیس زیاد ولی اعتماد به نفسم خیلی کمه که مردی از من خوشش بیاد چونکه در حقیقت کسی منو نمیبینه . البته من خودم برای آیندم خیلی برنامه ها دارم و با توجه با شخصیتم کمتر مردی میتونه از من خوشش بیاد. شرایطمم جوری نیست که بخوام به ازدواج فکر کنم. چون دلم راضی نمیشه که مادرمو ترک کنم برای یه مرد..
چون مادرم خیلی برام مهمه و همه کاری برام کرده که اب تو دلم تکون نخوره با توجه به اینکه تنها و بی پناه بوده و الانم که سنی ازش گذشته درست نیست من ولش کنم. من تازه بیست سالمه و از الان داره همچین حسی بهم دست میده. چطور میتونم تا وقتی به همه اهدافم رسیدم و برای مادرم افتخاری شدم تا ده سال دیگه و یا همه عمرمو قوی بمونم؟
ولی واقعا خیلی حس بدی دارم و هر چی سر خودمو به کارای روزمره و درس گرم میکنم ، بازم حس پوچی بهم دست میده.
نظرتون چیه؟ من در حال حاضر چیکار میتونم بکنم که همچین حسی رو نداشته باشم و به هدفم برسم؟ خیلی برام مهمه که این حسو سرکوب کنم. چیکار کنم که قوی باشم و از زندگیم همونجور که هست لذت ببرم؟
کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۲۶۱۴ بازدید توسط ۱۷۷۳ نفر
- پنجشنبه ۲۰ آبان ۹۵ - ۲۲:۰۰