سلام خدمت همه ی دوستان گلم
یه چند وقتی می خواستم در مورد ازدواج باهاتون یه کم درد و دل کنم و یه سری تجربیاتم رو باهاتون در میون بذارم.
خیلی از پسرها مثل من مجردیم و شرایط ازدواج نداریم، بخاطر همین هم جرات خواستگاری رفتن نداریم...، یه عده هم که طرف شون رو پیدا کردند منتها یا دست شون خالیه یا خواستگارشون دستش خالیه، با این اوضاع و احوال موندن چیکار کنند... ،یه عده از دخترها هم سن شون رفته بالا یا خواستگار رد می کنند یا کلا خواستگار ندارند... حالا تکلیف چیه؟
من به عنوان یه جوون سی ساله این حرف ها رو دارم میزنم، به عنوان کسی که سرد و گرم روزگار رو چشیده، بالا و پایینش رو دیده، هم پول رو دیده هم بی پولی رو، هم عزت و احترام دیده هم خفت و خواری، هم گناه کرده هم پاک بوده... خلاصه یکی مثل خودتون ...
تقریبا 21 سالم بود که تصمیم به ازدواج گرفتم، اون موقع شرایط کامل ازدواج و داشتم، چه مالی چه کاری چه روحی... ،سربازیم رو رفته بودم، دانشجو بودم، کارم رو داشتم، وضع مالی مون هم خیلی خوب بود، لنگ خونه و ماشین و این جور چیزها هم نبودم...، خلاصه یکی رو نشون کردیم رفتیم دنبال کارهاش و یه چند سال هم با هم بودیم، ولی به دلایل اینکه شغل دولتی ندارم، یا درسم رو تموم نکردم، یا سن مون کمه ...، خلاصه خانواده دختر قبول نمی کردند ما با هم ازدواج کنیم، هر چند همدیگه رو خیلی می خواستیم.
این وسط اوضاع اقتصادی مملکت ریخت بهم، ما برشکست شدیم...، تو این حین دختره هم گذاشت رفت، گفتم نمی تونم دیگه بیشتر از این منتظر بمونم، من الان جوونم، خواستگار دارم...، خلاصه نور علی نور شده بود ...، فکر کن با یکی قول و قرار ازدواج میذارید، فاز عشق و عاشقی ور میدارید بعد تو حساس ترین و داغون ترین مرحله زندگیت ولت کنه.
خلاصه از اون جایی که منم تا حالا با هیج دختری نبودم و بچه مذهبی بودم و پاک زندگی کردم، شدت ناراحتی این موضوع خیلی واسم زیاد بود، قشنگ ترکیدم ...، همه ی این ها رو تعریف کردم که یه نکته بگم ...؛
من اون موقع فضای فکریم به هیچ عنوان مالی نبود، هر چند وضع مون خیلی خوب بود، ولی حتی 1% به پول فکر نمی کردم، می گفتم فقط خدا، خدا باید همه چی رو جور کنه بقیه اش بچه بازیه ...، در نهایتش ایمانم ضعیف شد و با خدا قهر کردم، سیستم فکریم تماما مالی شد، فقط دنبال پول در آوردن بودم که مثلا عشقم رو بتونم برگردونم...، خلاصه نشد که نشد، اونم کلا آب پاکی رو ریخت رو دستم که دیگه هیچ جوره بر نمی گرده ...
حالا گناه من چی بود؟
خلاصه افسرده شدم، منزوی شدم، بی انگیزه شدم، دیگه کار نمی کردم، فرصت های خوب زندگی رو از دست دادم، عمرم تلف شد، ایمانم رفت، با خدا قهر بودم ...، بخاطر چی؟، یه ازدواج؟، یه دختر؟، یه خونه؟، یه ماشین؟، یه کار؟، یه زندگی لاکچری؟ و ...
چند سال طول کشید تا خودم رو پیدا کردم، شروع کردم تیکه تیکه روحم رو جمع کردن تا دوباره یه انسان معمولی بشم ... (واقعا صدمات شکست عشقی خیلی سنگین بود)، معمولا بعد از شکست عشقی آدم ها سه حالت روحی پیدا می کنند؛
1_ بی بند و بار میشن و به سمت صدها رابطه غیر اخلاقی میرند، دیگه چیزی واسه شون مهم نیست.
2_ کلا نسبت به ازدواج و جنس مخالف بدبین می شن و تا آخر عمر دیگه نه ازدواج می کنند و نه بهش فکر می کنند نه به کسی اعتماد می کنند.
3_ دوباره از نو خودشون رو میسازند و از اشتباهات شون درس میگرند و سعی می کنند منطقی تر به ازدواج فکر کنند و دنبال کیس مناسب تری می گردند، (شکر خدا من این جوری شدم، به نظر خودم دلیلش این بود که چون نمازم رو قطع نکردم، خدا بهم لطف کرد از اون حالت خارجم کرد).
خلاصه تصمیم گرفتم دوباره از نو ادامه بدم، هر چند هیچ وقت اون آدم سابق نشدم و بدبینی خیلی شدیدی نسبت به ازدواج و دخترها پیدا کردم و معتقد بودم که بدون پول زیاد دیگه هیچ وقت سراغ ازدواج نمیرم ...
این وسط سنم رفته بود بالا، فرصت های شغلیم از بین رفته بود و نه خودم راغب بودم نه خانوادم به شغل هایی کمتر از کارمندی رضایت نمی دادند، هر جا هم رو میزدیم جور نمیشد، مخصوصا با این اوضاع مملکت ...، به دلیل اینکه شخص جدیدی وارد زندگیم نشده بود گاهی اوقات به گذشته که فکر می کردم احساس تنهایی می کردم...، از طرفی هم به دلیل اعتقادات و روحیاتی که داشتم دلم نمیخواست دوست دختر داشته باشم، یعنی می دونستم قرار نیست ازدواج کنم برم با احساسات یکی بازی کنم بعد هم ولش کنم، از طرفی هم شرایط ازدواج اصلا نداشتم...
خلاصه با این اوضاع روحی که داشتم خیلی اذیت شدم...، حالا سرزنش های خانواده و فامیل به کنار، از اون ور هم هر دقیقه خبر موفقیت و ازدواج بچه های فامیل که کوچکتر از خودت اند و نگاه پر از افسوس خانواده هم بهش اضافه میشه ...
یه روز نشستم همه موارد رو ریشه ای بررسی کردم که چطور کار به اینجا کشیده شد، چیکار باید بکنم از این موقعیت خلاص بشم ...؟
به این نتیجه رسدیم که؛
1_ اول باید آرامش فکری پیدا کنم. چطور ممکنه؟
باید خودم رو از لحاظ معنوی قوی می کردم، تو قرآن هم خدا گفته هیچ قلبی آرام نمی شود مگر با یاد من، یه برنامه واسه خودم چیدم که توش مسجد میرفتم، هیئت میرفتم، امامزاده می رفتم، مسافرت می رفتم، استخر می رفتم، پیاده روی می کردم ...
بعدا کارهای خیریه رو بهش اضافه کردم، بطور جدی واردش شدم و همراه گروه های جهادی تو مناطق محروم کمک می کردم، جهیزیه جمع می کردم، به بیمارها کمک می کردم ...، خلاصه هر کاری که می تونستم انجام میدادم و واقعا کمک بزرگی بهم کرد، از لحاظ روحی خیلی عالی شدم، دیگه هیچی واسه م مهم نبود، کاملا بی خیال و بی خیال شده بودم، نه به چیزی وابسته بودم نه به کسی، کلا آدم شادی شدم... و زندگی واسم شیرین تر شده بود... ، ولی هنوز گاهی احساس تنهایی و نیاز جنسی داشتم ...
2_ خلاصه دومین مطلب باید منبع درآمد پیدا می کردم...، این مقوله خیلی سخت بود ولی دیگه فانتزی زندگی لاکچری نداشتم، در حدی که اموراتم رو بگذرونم پول تاکسی، لباسی، زیارتی چیزی در بیاد راضی بودم... ، به دلیل کار جهادی که کرده بودم دیگه کار کارگری و کارهایی از این قبیل واسه م سخت نبود، کم کم اون تابوی ذهنیم شکسته شد، رفتم دنبال کارهای کارگری و ساختمونی....
خلاصه گاهی کار پیدا می کردم گاهی نه...، تا الان هم وضعیتم همینه، ولی مطمئنم خدا خودش هوام رو داره، همه چی حل میشه ...
همه ی این ها تا الان مقدمه بود که بگم منم مثل شمام، منتها الان همه چی واسم تغییر کرده ....
من تقریبا تا 6 ماه پیش هنوز ذهنیت منفی داشتم نسبت به ازدواج و دخترها ...، می گفتم همه شون پول پرستند و از این حرف ها که همه مون زیاد شنیدیم تو وبلاگ ...، خلاصه یه دوست عزیزی دارم حرفش واسه من سنده، هر چی بگه انجام میدم... بهم گفت زودتر برو ازدواج کن، گفتم خودت که بهتر می دونی نه پول دارم نه کار دارم، نه خانواده ام می تونند حمایتم کنند، چطوری برم خواستگاری؟
اصلا خجالت می کشم... برم چی بگم؟، نمی گن تو که چیزی نداری غلط کردی اومدی خواستگاری؟
دوستم گفت ببین اکثر موانع ازدواج ذهنیه، یعنی خود آدم ها مانع ایجاد می کنند، وگرنه خیلی ساده می تونید برید سر خونه زندگی تون...، گفت من خودم ازدواج کردم 18 سالم بود، هیچی نداشتیم، الان هم نداریم، گاهی اوقات یادمه گشنه می خوابیدیم و هنوز هم می خوابیم، ولی اینقدر همدیگه رو دوست داریم، اینقدر با هم خوشیم که همه حسرت زندگی مون رو می خورند، چند تا هم بچه داریم، خدا خودش همه چی رو درست می کنه نگران نباش.
مثلا منو زنم اگر یه دونه بستنی با هم بخوریم اینقدر بهمون کیف میده که هیچ مقدار ثروت این لذت واسه مون نداره، چه خوبه دختر و پسرها بخدا توکل کنند، با همین نداری و سن کم برند سر خونه و زندگی شون و بی خودی نگران چیزی نباشند (البته ایشون روحانی هستند، شرایطش با ما فرق می کنه ولی حرفش درسته)...
خلاصه بعد از حرف هاش یه حس قوت بهم دست داد، شالوده ذهنیم تغییر کرد، دیدم نسبت به ازدواج و همه چی تغییر کرده، همه چی واسم ساده است و پیش و پا افتاده، دیگه از چیزی نگرانی ندارم...، حتی چند وقت پیش یه بار خواستگاری کردم دختره قبول نکرد ولی ناراحت نشدم...، یه حرف قشنگی که بهم زده بعضی گره های مالی بعد از ازدواج یا بعد از عقد باز میشن، خدا این جوری مقدر کرده ... .
فکرش رو بکن، تو به خاطر نداری نمیری ازدواج کنی در صورتی که مشکلات نداریت بعد از همون ازدواج حل میشه ...، چند وقت پیش می خواستم برم زیارت، می خواستم یه مدت طولانی اون جا بمونم داشتم دنبال سویت می گشتم ببینم جای ارزونی پیدا می کنم، دیدم زده فول امکانات، مبل یخچال تخت..... ماهی 750 هزار تومن، یا بعضی خونه ها 2 میلیون جلو ماهی 500 هزار تومن ...، داشتم فکر می کردم یعنی واقعا نمیشه دختر و پسر همین جوری برند سر خونه زندگی شون؟!، دیگه دو میلیون رهن و ماهی پونصد هزار تومن جور میشه...!
چقدر خودمون واسه ازدواج هامون مانع درست کردیم، حتما خونه باید آسانسور داشته باشه، حتما باید پارگینک داشته باشه، حتما باید نوساز باشه، حتما باید فلان تالار عروسی بگیریم، حتما باید ماشین عروس مون گل داشته باشه، حتما باید کلیپ عروسی داشته باشیم، حتما باید ماه عسل بریم، حتما باید سرویس طلا و لباس عروس داشته باشم، حتما باید دوماد یا عروس حقوق بگیر باشند، حتما باید تحصیلات داشته باشند، حتما دختره باید سفید باشه و چشم رنگی، حتما پسر باید قد بلند باشه صدا خسته، حتما باید خونه شون بالاشهر باشه، پدر دختر پول دار، پسره نزدیک مامانم اینا خونه بگیره، من دور از خانواده ام نمی تونم باشم، مهریه من باید کمتر از خواهرام و دختر عموهام نباشه، زن من باید سایز فلان جاش کمتر از این نباشه، من دکترا دارم خواستگارم باید دکترا داشته باشه اونم از دانشگاه دولتی، بابای من مدیر بابای اون کارگر نمیشه، تا وسایل خونه مون نو نباشه من خواستگار قبول نمی کنم، تا جوش هام نره من ازدواج نمی کنم، من زشتم، من بیمارم کسی منو نمی خواد، من همه چی تمومم باید یکی در حد من باشه، من بدبختم، من پدر و مادرم آبرو برند خواستگار نمی ذارم بیاد، دختر باباش یا داداش معتاده من نمی خوامش، این چرا دندون هاش اینجوره، این چرا حرف مادرش رو گوش می کنه، من این زندگی رو دوست دارم، من این رنگ رو می پسندم، من این رفتار می پسندم، من این لباس رو می پسندم ...
خلاصه خودمون مانع ازدواج خودمون شدیم، یا بخاطر ترس و ها و تردید هامون یا بخاطر خودخواهی ها و منفعت و راحت طلبی مون ...
ما هدف مون از زندگی رو یادمون رفته، خدا رو یادمون رفته، توکل یادمون رفته، اصلا قرار نیست همه زندگی عاشقانه و راحتی داشته باشند، واسه بعضی ها مقدر شده که تو آسایش و رفاه باشند، بعضی ها نه، واسه بعضی ها زن یا شوهر خوب مقدر شده واسه بعضی ها ها نه، حالا تو هزار دفعه برو طلاق بده ازدواج کن روی خوش و آرامش پیدا نمی کنی...
ما باید به فکر زندگی معنوی و اون دنیا هم باشیم، همه ش دنبال خوشی و راحتی خودمونیم، یاد نگرفتیم که واسه خدا زندگی کنیم، واسه خدا دوست داشته باشیم، واسه خدا محبت کنیم، واسه خدا کار کنیم، واسه خدا ازدواج کنیم...
اصلا از اول قرار نبود ما اینجور خرکی عاشق یکی بشیم که اینجور صدمه ببینیم...، قرار نبود که همه ی زندگی ها تکمیل شده و کامل باشه که ما منتظر یه خواستگار همه چی تمام باشیم ...
الان دختره حاضر بره تو یه خوابگاه داغون بدون امکانات تو یه شهر دیگه دور از خانواده با چند تا آدم ناجور هم اتاقی بشه، چند سال درس بخونه که به دردش هم نمی خوره، ولی حاضر نیست با یه جوونی که دوسش داره، میخواد زندگیش رو باهاش شروع کنه یه خونه ی کوچیک و ساده ای تو همون شهرشون تهیه کنه ازدواج کنه، چون تو شان خودش نمی بینه ...
رفقا ما داریم به کجا میریم؟، عاقبت مون چی میشه؟، یه عده افسرده شدن و به روابط غیر اخلاقی و خود ارضایی و مجردی و تنهایی رو آوردن؟، وقتش نشده به خدا توکل کنیم؟، وقتش نشده طرز فکر و نگاه مون رو تغییر بدیم؟
به نظر من زندگی خیلی ساده و شیرینه اگر باور کنیم خدا هست...، توقعات مون رو پایین بیاریم ،معرفت هامون رو بالا ببریم، محبت هامون رو بیشتر کنیم، چشم و هم چشمی رو کمتر کنیم تا بتونیم بریم سر خونه زندگی مون...، همدیگه رو اذیت نکنیم، به هم وفادار باشیم، سنگ جلو پا همدیگه نذاریم، به اعتقادات همدیگه هم کاری نداشته باشیم و احترام بذاریم ...
ان شاء الله خدا ازدواج و آرامش و عاقبت بخیری رو روزی همه مون کنه
"اسی"
مرتبط با ازدواج آسان و در سن پایین:
چرا خانواده ها نمیذارن دوستی دختر و پسر شرعی و عرفی بشه؟
اگه دختران و پسران در سنین پایین عقد کنن چه مشکلاتی داره ؟
به کسانی که ادعا میکنن ازدواج باید تو سنین پایین باشه
بچه ها رو چطور باید تربیت کرد که در سن پایین آماده ازدواج باشن ؟
عقد کنیم و تا زمان ایجاد شرایط ازدواج ، موافقید ؟
آیا حاضرید ازدواج آسان بکنید ؟
از کجا میشه فهمید یه خواستگار جنم کار کردن داره یا نه ؟
کاش عقاید مردم جامعه طوری بود که بچه هاشون زود ازدواج کنن
ائمه تاکید کردن به ازدواج آسان اما انگار گوش ما بدهکار نیست!
به نصیحت های والدین، جامعه و دوستان گوش نکنید، هر چه زودتر ازدواج کنید!
قبول کنیم که اکثر ما پسرها در شرایط فعلی توانایی ازدواج کردن رو دیگه نداریم
30 سالمه، چرا دخترها زنم نمیشن و قبولم نمیکنن؟
به نصیحت های والدین، جامعه و دوستان گوش نکنید، هر چه زودتر ازدواج کنید!
پدر دختر مورد علاقم اعتقاد داره نمی تونم خرج یه زندگی رو بدم
خسته شدم، هر جا میرم همه میگن چرا زن نمیگیری ؟
یه پسر 30 ساله چه چیزایی باید داشته باشه برای ازدواج؟
پسرهای 35 به بالا معمولا چه معیارهایی واسه ازدواج دارن؟
چرا خواستگارم تا 35 سالگی زن نگرفته؟
پسر 32 ساله ی صفر کیلومتر بی عرضه است ؟
پسر 31 ساله ای که بهترین گزینه ی ممکن رو برای ازدواج می خواد
دخترانی که دختر دنیای امروز نیستند برای ازدواج خطرناکند
ازدواج با دخترانی که اشتباها به کم توقعی معروف شدند
نامزدم بیشتر از حد انتظار ازم توقع داره
بعد از عقد متوجه شدم که خانمم پر توقع و ولخرجه
آقایون بگن من یه دختر پر توقع هستم ؟
توقعات عجیب دختران و پسران امروزی
مدرک گرفتن دختران باعث میشه توقعات شون بالا بره ؟
این که خواستگار ماهی 4 میلیون درآمد داشته باشه توقع زیادیه ؟
توقعات دخترانی که پدرشون درآمد کمی داره در چه هست ؟
توقع بالاست؟ مهریه زیاده ؟ پاشو برو یه جا دیگه خواستگاری
می خوام توقعم رو برای ازدواج کردن پایین بیارم
چه توقعاتی از همسر آینده تون دارید ؟
من با داشتن همچین معیارهایی پر توقعم؟!
توقعاتی که از طرف مقابل برای ازدواج دارید رو خودتونم دارید ؟
یه دختر مطلقه باید سطح توقعاتش رو در ازدواج مجدد پایین بیاره ؟
با توقع کم زندگی خوبی داشته باشیم
توقعات خانم های مذهبی از خواستگارشون چی هست ؟
توقعم از دید دختران تهرانی در چه حده ؟
مرتبط با مسائل دخترانی که ازدواج شون به تاخیر افتاده:
27 ساله شدم، دلم می خواد یک مرد کنارم باشه
در 53 سالگی هنوز مجردی رو تجربه می کنم
مدتی هست که دلم عاشقی کردن می خواد
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سی و دو سالمه ، آیا شانسی دارم که یه خواستگار هم سطح سراغم بیاد ؟
دخترم، همیشه درس برام مهمتر از ازدواج بود ولی ...
شاید تقدیرم این بوده که مهر خواستگارام به دلم نشینه
دختری 37 ساله و مجردم، نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
← ازدواج آسان (۵۶ مطلب مشابه) ← ازدواج و مسائل درک نشدگان (۱۰۲ مطلب مشابه)
- ۳۳۱۵ بازدید توسط ۲۵۴۴ نفر
- سه شنبه ۱۱ تیر ۹۸ - ۱۴:۲۱