سلام
وقتی دارم این متن رو می نویسم حالم خیلی خیلی بده، چون افسردگی و وسواس دارم، شرایط ازدواج رو ندارم، وجدانم قبول نمیکنه با افسردگی برم خواستگاری، من بهترین روان پزشکان رو رفتم، بهترین مشاوران رو رفتم، اما فایده نداشت، تنهایی خیلی بهم فشار میاره، افسردگیم رو بیشتر میکنه، با اینکه اخلاقم خوبه و به قول خانواده ام و دوستانم ظاهر خوبی دارم، رفقا بهم میگن کسی که زن تو بشه خیلی خوشبخته، اما از درونم خبر ندارن که چقدر آشفته ست و حالم بده و خیلی زیاد احساساتی هستم.
اما چه فایده، وقتی عشقی نباشه، ظاهر و اخلاق خوب به چه دردم میخوره، اهل دوستی هم نیستم که تنهاییم رو برطرف کنم، دنبال یه جا برای در دل بودم که اینجا رو پیدا کردم، بد جور دلشکسته هستم بغض عجیی دارم، همیشه برای ازدواج مطالعه کردم و ذاتا خیلی خوب میتونم یه دختر رو چه احساسی چه عاطفی درک کنم و خوشبخت کنم.
همیشه پیش خودم فکر میکنم من و همسر آیندم با هم رفیق باشیم و عاشقانه هم رو بپرستیم و حسابی پیش خودم به فانتزیهای که قراره با همسرم داشته باشم فکر میکنم، اما صد حیف عشقی ندارم، سرکوب این همه احساس خیلی سخته.
تنهایی، افسردگیم رو شدیدتر میکنه، شدیدا به عشق احتیاج دارم، شب ها خیلی با خودم و خدا حرف میزنم که مشکلم رو حل کنه، اما هر روز حالم از دیروز بدتره، خدایا نگاهی ...
پسری ۲۹ ساله هستم ...
به خاطر بیکار شدن، زخم زبون های ننه مون هم به غصه هام اضافه شد
در حق من که بچه ی آخرم داره ظلم میشه
سوال از دهه شصتی هایی که چشم انداز روشنی ندارند
کی قراره به یه زندگی خوب برسم ؟
آیا به صلاح دهه شصتی هاست که ازدواج نکنند ؟!
بخدا منم دوست داشتم ازدواج کنم
پسری 35 ساله ام، احساس میکنم گم شدم در این دنیا
تا کی ما دهه شصتی ها باید غصه بخوریم ؟
← مسائل پسران دهه شصتی (۴۳ مطلب مشابه) ← خسته شدم از تنهایی (۲۶ مطلب مشابه)
- ۱۱۱۴۲ بازدید توسط ۵۹۰۲ نفر
- شنبه ۴ آبان ۹۸ - ۱۷:۵۵