سلام
من دختری هستم 35 ساله، خیلی دلم گرفته خیلی، فکر میکنم حقم از این دنیا نگرفته ام ، فوق لیسانسم و هنوز مجرد، بچه بودم خیلی درس میخوندم فکر میکردم آینده روشنی در انتظارم هست، دبیرستان تیزهوشان گذروندم، متاسفانه به دلیل عدم شناخت کافی از بازار رشته ها و ترس از بیمارستان و رشته های بیمارستانی یکی از رشته های علوم پایه رو انتخاب کردم و تا فوق لیسانس خوندم، البته دکتری هم پذیرفته شدم ولی به دلیل اشباع بودن بازار کار رشته م تصمیم گرفتم برم دنبال کار.
هر چی گشتم کار مناسب پیدا نکردم تا اینکه تو یه شرکت خصوصی کار بی ربطی پیدا کردم، 4 سال و خورده ای مشغولم، حتی همون حداقل حقوق اداره کار به من نمیدن، کارم در حد منشی هست حتی باید برای رئیسم چای هم ببرم.
اوایل خیلی اذیت میشدم ولی بدلیل اینکه کار نبود پذیرفتم با کارم کنار بیام ولی خانواده م نمیدونستن من چه کار میکنم، فقط بهشون میگفتم من تو شرکت کار اداری انجام میدم، نمی خواستم ناراحت شون کنم، حالا هم شرکت نمیخواد و میخواد تعدیل نیرو کنه دیگه نمیدونم چکار کنم در به در هم دنبال کارم پیدا نمیشه.
آزمون استخدامی هم امتحان دادم خودتون دیگه خبر دارین چه جورین، از اون طرف هم 35 سالم هست هنوز ازدواج نکردم، به خدا یه غصه بزرگ هست، من سختگیر نیستم ولی واقعا خواستگار خوب ندارم، باید بگم خواستگار ندارم، خواهرم یک سال از من کوچکتره، تمام خصوصیات اخلاقی و استایلش مثل من هست فقط چهره اش زیباتر از من، از 19 سالگی کلی خواستگار داشت تقریبا همه ی پسرهای فامیل واسه ش اومدن خواستگاری، غریبه ها هم که بماند، ولی یه نفر واسه من نمی گفت.
هر وقت خواستگار براش می اومد من خیلی خجالت میکشیدم و همه ش میگفتم خاک بر سر من، وانمود میکردم چیز مهمی نیست تا پدر و مادرم ناراحت نشن و غصه نخورن به روی خودم نمی آوردم خانوادم میگفتن اول دختر بزرگی ولی من میگفتم چه ربطی داره تا اینکه خواهرم در 29 سالگی ازدواج کرد، من خیلی خوشحال بودم هم او ازادواج کرد و هم بخاطر اینکه دیگه خواستگار نمیاد و بگه ما واسه کوچکی اومدیم، حجابم رو رعایت میکنم نماز و روزه هم اینا رو انجام میدم خیلی هم از خدا خواستم ولی خدا واسه من نخواست.
دوستان و اطرافیانم همیشه میگفتن هر که با تو ازدواج کنه خوشبخ ترین آدم دنیا هست، خیلی اخلاقت خوبه، همه کاره هستی همه تعریف و تمجید، به نظر خودم هم همین جوری هستم، نمیدونم شایدم اشتباه میکنم و اون ها دروغ میگن، ولی سعی میکنم برای رضای خدا زندگی کنم، به خدا من خسته شدم از اینکه دیگران به چشم ترحم بهم نگاه کنن و گاها میگن حیف تو با این خوبی هنوز ازدواج نکردی و با ترحم و دلسوزی برام دعا میکنن، به خدا خجالت میکشم پدر و مادرم بخاطر ازدواج نکردن من ناراحت میشن و گاهی خجالت میکشن و یه آرزو بزرگ واسه شون شده، دیگه اگه هم ازدواج کنم میشه نوش دارو بعد مرگ سهراب، بهترین دروان جوانی من بدون عشق گذشت.
گاهی دلم میخواد بمیرم، دوستان من بچه هاشون دارن ازدواج میکنن من هنوز مجردم، شانس ازدواج من یک درصد هم نیست، گاهی اوقات میگم خدایا من به تماشای این جهان آمده ام، نه کار درستی نه ازدواجی، دلم به چی خوش باشه.
بیشتر بخوانید ...
یکی پیله کرده که چرا تا حالا ازدواج نکردی، چی بهش بگم؟
دختری 29 ساله ام که جهیزیه ندارم، به ازدواج کردن امید داشته باشم؟
یه بغض سنگینی رو گلومه که فقط خدا حالم رو میدونه و بس
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
مدتی هست که دلم عاشقی کردن می خواد
در 53 سالگی هنوز مجردی رو تجربه می کنم
27 ساله شدم، دلم می خواد یک مرد کنارم باشه
همفکری دخترانی که امید ازدواج ندارن
با توجه به واقعیات جامعه یه دختر 30 ساله چقدر شانس ازدواج داره ؟
دختری 33 ساله ام، خانواده م از مجرد موندنم خسته شدند
← ازدواج فرزندان (۱۸۰ مطلب مشابه) ← ازدواج و مسائل گوهران کشف نشده (۱۳۳ مطلب مشابه) ← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۴۶۱۶ بازدید توسط ۳۲۹۵ نفر
- پنجشنبه ۱۱ ارديبهشت ۹۹ - ۲۰:۳۳