سلام می خواستم از حسی بگم که یک ساله به جونم افتاده و دست از سر زندگیم بر نمی داره.
یک سال پیش یه استرس رو حس کردم که همه ش می گفت آینده م خوب پیش نمی ره من و به خصوص خانواده م کم سختی نکشیده بودیم . شاید چیزی که اون قدر دردناک باشه که ماه عسل علیخانی هم بشه دعوتش کرد ، بی کس و با کلی سختی تو زندگی !
وقتی اون استرس رو گرفتم هر روز زندگی بهم نشون داد که واقعاً از روی منطق بوده نه فقط یک حس چند ماه بعدش ی بیماری بد برای پدرم .
دفعه اول گذشت ولی این استرس لعنتی هنوز تو جونم بود نمی ذاشت به آینده فکر کنم و می ترسیدم ، بار دوم دوباره بیماری عود پیدا کرد و اون هم گذشت ، ادامه ش دیگه دردهای همیشگی بود این قدر تکراری شده بودن که برام دیگه درد محسوب نمی شدن ( استرس داشت کمتر می شد و راحت تر به آینده فکر می کردم) ولی باز هم همون قبلی ها بود با تفاوت اینکه بدتر ازشم اتفاق افتاده و نسبت به اسن دردا حساسیتم کمتر شد!
تو اتفاقات اول زندگی مادرم و الآن پدرم رو دیدم که دارن جلوی چشم هام آب میشن و بعد از یک سال فهمیدم اصلا بیماری رو دکترای شهرم اشتباه تشخیص دادن و بعد یک سال بیماری خطرناک جدیدی با رشد فوق العاده ای توی زندگی مون پیدا شد چیزی که بود ولی نفهمیده بودیم.
هنوزم سخت می گذره زندگی و من نمی تونم به آینده فکر کنم.
آخه ی دختر ۱۶ ساله چرا این قدر باید عذاب بکشه همیشه به خودم می گفتم خدا درد اولی که این قدر زیاد بود رو داده ولی به پنج سال نکشید ی بیماری بد تر رو هم داد !!!
یعنی من تو این سن چیز هایی رو تجربه کردم که شاید هر کدوم شون تمام سختی زندگی ی نفر باشه!!
قبلا آرامشم همین بود ولی الآن احساسم عوض شده میگم پس خدا تا دلش بخواد راه تنگ می کنه!
دیگه امیدوار نیستم به هیچ کجای زندگیم!
به هدفم فکر می کنم ترس های بعدش میاد تو ذهنم!
به عشقم فکر می کنم سختی های بعدش مثلا با خودم میگم نکنه بچه دار نشم نکنه سرم زن بیاره نکنه به علت اینکه هم شهری شون نیستم اذیتم کنن ، اصلا نکنه عشقم بعدش بمیره و ...
به هر چی فکر می کنم می ترسم و آینده برام کاملا تاریکه !!
برای کار نکرده خدا خوب گذاشت تو کاسم!
دقیقا روزهایی که از همه مردم حالم بد بود ، روزهایی که از همه بریدم و می گفتم خدا خوبه هوام رو داره وقتی اتفاقات بد خیلی بد میفتاد و مثل معجزه حل می شد می گفتم خدا هوام و داره !! ولی دیگه نمی خوام تحمل کنم ! اگه زندگی اینه که من سه سال اشک بریزم بعد معجزه بده دوباره سال بعدش اتفاق و این زندگی دردناک من باشه
ی مدت خیلی کفر کردم ولی برگشتم و به زورم خودم رو تو دین نگه داشتم !
به خودم میگم خدا گفته تو قرآن اگه آخرت تون خوب باشه زوده خوشی رو فعلا تجربه کنید( تو این دنیا)
حالا که من این قدر سختی کشیدم اگه از دین برگردم باز هم به من میگه دنیات خیلی خوش بوده آخرت هم جهنم نثارت.
الآن درد و دل کردم باهاتون فقط لطفا روی بحث دینیش کلید نکنید و نسبت به بقیه ش خصوصا راجع به اون ترس با من حرف بزنید!
واقعاً خسته م و کسی برای درد و دل ندارم! با کی درد و دل کنم مامانم یا بابام که خودشون صد برابر من داغونن!
اون وقت جالب اینه نه پدری مادری دارن و کلا غربت و تلخی سراسر زندگی منه! و خصوصا اون ها!
برام هم دعا کنید خودم هم توی موضوع دیگه از عرش به فرش رسیدم کلا خسته م.
خیلی دوست تون دارم :-*
کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← خودسازی در دختران (۵۳۷ مطلب مشابه)
- ۴۴۸۸ بازدید توسط ۳۷۱۸ نفر
- سه شنبه ۱۷ فروردين ۰۰ - ۲۳:۵۹