سلام به همه هموطنای عزیزم ان شاالله که سالی پر از آرامش و حضور گرم خدا داشته باشید.
این چند روز که به وبلاگ سر میزدم با مطالبی که پست شده بود منم تصمیم گرفتم مشکلمو بگم ان شاء الله که راهنمایی شما بتونه مشکلمو حل کنه .
بیست و اندی سالمه، پنج ساله از همسرم جدا شدم دبیرستانی بودم که ازدواج کردم، از ماجرای ازدواجم که بگذریم چون خودش یه کتابه اما همینقدر بگم که دنیای ما خیلی با هم فرق داشت، اما به صرف اینکه خانواده مذهبی داشت پدر و مادرم راضی به ازدواج ما شدن و تحقیق چندانی نکردیم و منو راضی کردن اما وقتی به خودم اومدم دیدم یه مرد همه کاره کنارمه، مردی که مجبورم کردم چادرمو بردارم دوستاشو میاورد خونه مشروب میخورد اما من تو خانوادمون هیچ وقت اینجور چیزارو ندیده بودم و چون بچه بودم نمیدونستم رفتار درست چیه... بگذریم که دردم دو چندان میشه....
حالا که 5 سال گذشته اون ازدواج کرده و بچه داره با خانوم هم سن و سال خودش... دلم این روزا خیلی گرفته منم خیلی خواستگار داشتم تو این مدت ولی ملاکام تغییر کردن یعنی تازه میفهمم چی میخوام؛ بیشتر خواستگارهایی که داشتم مجرد بودن...
من بعد جدایی بازم چادرمو سر کردم، درس خوندم، از نظر اطرافیان خیلی آدم بهتری شدم از نظر شخصیتی شایدم درد و رنج منو بزرگ کرد و باعت شد خیلی به خدا نزدیک بشم و این اتفاقا رو همیشه سعی کردم به دید امتحان الهی نگاه کنم.
از نظر ظاهری خدا رو شکر بد نیستم خواستگارایی هم که داشتم بد نبودن هم کار داشتن هم تحصیل کرده اما اما اما اون ملاک های مذهبی بودن که من میخواستم رو کامل نداشتن، مامان بابام میگن سخت میگیری، به نظر شما من سخت میگیرم؟
نه پول برام مهمه نه چیز دیگه فقط میخوام همسرم رنگ و بوی خدایی داشته باشه، چیز زیادیه؟ این روزا حس میکنم بازنده شدم، اینقدر واسه زندگیم واسه خطر قرمزام جنگیدم چیز حروم و ناشایست هم نخواستم فقط میخوام همسرم با ایمان باشه مردی که خدا ترس باشه؛ مامانم میگه تو میری نماز خونشون میکنی، مگه تونستم همسر سابقمو نماز خون کنم؟ تقصیر من چیه؟ خدا شاهده که بیشتر از توانم زحمت کشیدم واسه حفظ زندگیم اما نشد ترسیدم فردا بچه دار بشم بچه ام بمونه بین دو راهی با عقاید من بزرگ بشه که یا اون...
حالا اون که هیچ معیار معنوی واسه انتخاب همسزش نداشت ازدواج کرده بچه داره ، من باید بسوزم، درسته که بازم به یکی جواب مثبت بدم که خیلی پایبند مذهب نیست؟
همه آدما یه فانتزیایی دارن، من فقط میخوام وقتی اذان میزنن همسرم بگو خانم اول نماز، هر جا که باشیم یه وقتایی به خودم میخندم میگم آخه دختر تو این دوره زمونه همچین مردی کجاست؟ یه وقتایی میگم لابد من لایقش نیستم...
بعد از جدایی نتونستم عاشق کسی بشم، من یه دختر چشم و گوش بسته بودم که حتی به نامحرم نگاه هم نمیکردم اما زن یکی شدم که قبل من با هزار نفر رابطه جنسی داشت، حالا شدم زنی که زیر شرع و عرف خدا رفتم تو یه رابطه جوون دادم نشده توی همون شرع و عرف اودم بیرون و هیچ کس چه تو دانشگاه نه محل کارم خبر نداره چون میترسم از قضاوت و نگاه بقیه، ولی روزی صد تا دختر و میبینم که با پسرای نامحرم هزارتا کار میکنن آخرشم اونا میشن دوشیزه ...الحمدالله بعد طلاقم به خاطر رفتار و حیایی که داشتم (به گفته اطرافیان) هیششکی بهم نگفته بالای چشمت ابرو...
دلم خیلی گرفته از آدما....
چند وقت بود سر نماز همش به خدا میگفتم خدایا لااقل علاقه یکیو بنداز تو دلم، یه پسری بود که میشناختش دورادور ولی میدونستم یک سالی هست منو زیر نظر داره، ازش خوشم نمیومد زیاد راستش ظاهرش به دلم نمینشست اما واقعا پسر خوب و مومنیه جوری که همه قبولش دارن خودمم به این نتیجه رسیدم که معیارای ایمانش همونه که من میخوام...
چند وقت پیش تو یه پروژه ای ازم درخواست همکاری کرد قبول کردم ولی به دلایلی کار بهم خورد و بعدش شماره منزل رو خواستن برای خواستگاری... نمیدونستم چی بگم گفتم یه مساله ای هست که نمیشه اصرار کردن بازم نگفت تا اینکه بالاخره یه جوری گفتم... خیلی رک گفت من نمیتونم، این حرفش خیلی قلبمو شکست شاید اصلا بهش جواب مثبت هم نمیدادم ولی با حرفش خیلی ناراحت شدم؛ رفتم مزار شهدا کلی گریه کردم، گفتم این رسمشه؟ منی که پاک بودم حقم بود زن همچینی آدمی بشم اما الان چقدر آدم بودنم رفته زیر سوال که یه نفر جوری باهام برخورد کنه که انگار...
اما احساس میکنم که پشیمونه از حرفش، خیلی مودبانه تولدمو تبریک گفتن یا بابت کار مشترکمون چند باری فایل فرستادن.... منم حس میکنم الان بهشون علاقمند شدم نمیدونم چرا هیچ وقت فکرشم نمیکردم انگار یهویی شده...
نمیدونم باید چی کار کنم میدونم هیچ وقت عزت نفسم و عقایدم اجازه نمیده بهشون پیامی بدم اما میدونم ایشونم هنوز نتونستن با خودشون کنار بیان...
اینم یگم الان دو تا خواستگار پر و پا قرص مجرد دارم که تقریبا 2 سالی میشه میان و میرن اما علاقه ای بهشون ندارم اما خوب از نظر مالی و کاری پاک بود قابل تاییدن... ولی ولی ولی دلم راضی نمیشه، یه باز دیگه میخواستم جدی به یکیشون جواب مثبت بدم ولی یه اتفاقی پیش اومد که نشد...
موندم بین دو راهی تا دلتون بخواد مشاوره رفتم، تو برزخ بدی گیر کردم بچه دار شدن همسر سابقم، ازدواج دوستام داغونم کرده همه فکر میکنن خیلی خوشبخت و موفقم خواستگارای خوبی دارم اما خدا میدونه چقدر تنهام و نیاز به یه همراه بهشتی دارم ...
کم کم دارم به این نتیجه میرسم که من سخت گیرم حتما پایبندی به واجبات ملاک چندان مهمی هم نیست، خسته شدم این روزا روز خوش ندارم تو عذاب بدی ام...
برام دعا کنید و تو رو خدا نگاهتون رو به آدما و مشکلاتشون تغییر بدید بیرون گود وایستادن و تماشا کردم خیلی راحته منم هیچ وقت فکر نمیکردم ازدواج کنم جدا بشم اما شد، هیچ اتفاقی از آدمیزاد دور نیست...
ببخشید که طولانی شد اگر راهنمایی برام دارید ممنون میشم بگید
یا حق
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
ازدواج زنان مطلقه یا بیوه (۷۷ مطلب مشابه)
مسائل زنان مطلقه و بیوه (۳۵ مطلب مشابه)