سلام من یه بار پست داده بودم "چطوری بخونم و واسه چه رشته ای تلاش کنم" فک کنم همین بود
اون موقع گفتم مامانم هم با وضع کنکوری من مریضه . رفتیم دکتر ، مامانم حالشم بهتر شده اما وضع من خیلی بدتر شده .
بخدا دیگه طاقت این همه فشارو ندارم خدا شاهده من اصلا تو شرایط سخت گریه م دیر میومد فکر میکردم دل سنگم الان انقدر لبریز از غصه میشم که بی صدا فقط اشکام میریزه مامانم خیلی از وضعش سواستفاده میکنه و نمیذاره من درس بخونم بخدا همش تو خونه کار میکنم و خرید میرم دو دقیقه میشینم پای کامپیوتر چون درس نمیشه خوند مامانم هی صدام میزنه اگه دیر کنم کلی سر صدا میکنه از ترس همون موقع کارشو انجام میدم .
همین الانم بی مقدمه گفت دخترم پاشو غذامو بیار اگه نمیاری که زنگ بزنم خاله ت بیاد به دادم برسه برای اینکه چیزی نگه بحث نمیکنم و سریع پا شدم رفتم تا ساکت شد حتی وسط غذام بلندم میکنه یا سر صبح همیشه با جیغ بلندم میکنه پاشو برو نون بخر یه بار اینقدر عجله داشت میگفت من حالم بده معدم خالیه من نفهمیدم چی پوشیدم زدم بیرون صداش ساکت بشه نزدیک بود از پله ها بیفتم چون هنوز خواب آلود بودم رفتم کوچه تازه فهمیدم چادر دارم اما جوراب پام نیس و لباس زیر چادرم بلند نبود شاید واسه بعضیا مهم نباشه اما من مردم و زنده شدم تا نون خریدم و اومدم خونه.
همش باد میزد این بلیزشلوار من کمی دیده میشد هیچ وقت اینطوری نبودم تو خیابون فک کردم همه مردا بهم نگاه میکنن احساس کردم چقدر تحقیر شدم آخه کوچه خودمون بود و همه آشنا ( ترو خدا مثل بعضی پست ها که خوندم به من یکی گیر ندین چرا نوشتم چادری ام و حتما منظوری دارم و میخوام چادری هارو بد نشون بدم بخدا حال این فانتزی بازی های بعضیا رو ندارم ) اومدم خونه کلی یواشکی گریه کردم اگه مامانم بفهمه گریه کردم میره به خالم میگه به داداشمم میگه و آبروم میره چند بار این کارو کرده و غرور واسم نذاشته میاد ببینه گریه کردم نمیگه چی شده .
همیشه حسرت مونده به دلم بگه شاید چیزیت شده همش میگه مگه ما چیکارت کردیم اینجوری گریه کردی ؟؟؟ خدا تو رو لعنت کنه یکجوری گریه میکنی بقیه بفهمن فکر میکنن من چیکارت کردم! هر چیم تو حال بدم بگم بخاطر تو نیست و تنهام بذار گوش نمیده و دعوا میکنه نمیتونم تو این وضع یک ذره یک ذره درس بخونم چون از سر درس بلندم میکنه میگه پاشو آب بیار و چایی این رنگی نمی خوام و برو آشغال بذار دم در.
بخدا داداشم هم هست ولی هیچ کار نمیکنه اگرم باهاش منطقی بحث کنم چرا شب منو میفرستی بیرون برای خرید محکم به در میکوبه سر و صدا میکنه مامانم همیشه منو دعوا میکنه میگه اگه تو انقد بهش گیر ندی اون کارت نداره و کلی نفرینم میکنه که از قصد واسه عذاب دادنش صدای داداشمو در میارم راستش ازین نفرین هاش خیلی میترسم یه بار یکی بهم گفت مامانت نباید اینقدر نفرینت کنه چون حتی همینجوری هم بالاخره یا به تو بر میگرده یا به خودش.
الان کنکور دارم یکسال صبر کردم رشته خوب قبول شم ولی دوستام میگن هر چی شد انتخاب رشته کن راست میگن دیگه طاقت تنهایی درس خوندنو ندارم از طرفی خودمو مسخره کردم اگه انتخاب رشته کنم با این وضع درس خوندن همون پارسال این کارو میکردم یکسال صبر کردم رتبه م بهتر شه اوضاعم بدترم شد این فکر دیوونم میکنه.
الان بخاطر مادرم یک ماهه درسو کنار گذاشتم آزمون نرفتم یکی اینجا گفت اگه کار هم کنی نهایتش 5 ساعته بعدش درس بخون شروع کردم به خوندن اوضاع بدتر شد مامانم مریض شد اما الانم که خوب شده توقع داره همون کارایی رو که مریض بود انجام بدم الان بین کنکور و رضایت مادرم دومی رو انتخاب کردم ولی از تو دارم داغون میشم بخدا هیشکی به آرزوهای من و این 4 ماه حساس فکر نمیکنه بخوام یه ذره در این باره با مامانم صحبت کنم گریه میکنه! یا نفرین!
خاله م میگه اشکال نداره تو کارای مامانتو بکن خدا تو درسات کمکت میکنه میگم خب چجوری مگه بدون حمایت خانواده و یک ذره درس خوندن میشه کسی پزشک بشه؟ خدا همه تست هارو جواب میده بجام وقتی هیچی از درسا حالیم نیست و نخوندم؟ خیلی هاشو داره یادم میره.
خسته شدم من دختری نیستم که فقط بخوام برم خونه شوهر بخدا من داغون میشم وقتی میبینم میتونم رشته خوب قبول شم و لایقشم ولی کسی هوامو نداره اگرم جای خوب قبول نشم جلو غریبه و آشنا ضایع میکنن منو و سرکوفت بقیه رو بهم میزنه مامانم حتی بهم اعتماد نداره انقدر تو خونه زحمتشو میکشم هیچ کدوم از بچه هاش تا این حد براش کار نکردن انقدر حواسم هست به اینکه دل نازک شده و آرومتر باهاش حرف بزنم ولی هر روز باهام دعوا میکنه من اگه روزی 4 ساعتم واسه درس داشته باشم انقدر حالمو خراب میکنه هیچ اعصابی برای درس نمی مونه مثلا چند وقت پیش خواهرم پول واسه مامانم فرستاد همین امروز رفتم عابر بانکم و ببرم موجودی بگیرم سر راه چون گوشیم خاموش بود انقدر باهام دعوا کرد که پولای من توشه چرا ببری؟
هر طور بود گفت نبر گمش میکنی نبردم و بهش با خوبی توضیح دادم بخدا اینم گم بشه فدا سرت پول تو حسابمه پولت گم که نمیشه میگه پس میخواستی گمش کنی؟ هر چی میگم من که دزد نیستم صبح تا شب واست کار میکنم یه ذره اعتماد بهم نداری خوبه دخترتم کلی جیغ کشید و گریه کرد که خدا کنه به درد من گرفتارشی اون وقت می فهمی و منو زجر نمیدی منم از ترس ساکت شدم
تو هر بحث دیگه ای من میخوام براش توضیح بدم قضیه از چه قراره میگه نه نه ساکت نمی شینی خدا منو بکشه تو راحت شی خدایا به فریادم برس.
من بارها بخاطر تبعیض های مادرم فکر کردم بچه سر راهی ام گاهی به یقین میرسم آخه پسر دوسته ولی واسه دو تا خواهر دیگه م هم جونش در میره خواهرام ازدواج کردن و راه دورن واسه اونا هنوزم چیزی میخره بدون مناسبت و کنار میذاره یه بار نشده خرید میریم بگه واسه خودت چیزی نمیخوای؟
همش میگه فلان چیزو برای آبجیت بگیرم من میگم اینا بچه گونست زشته یا مثلا خوشگله بخر براش و خودمو نشون میدم اما انگار من نیستم منو نمی بینه این حسرتا خیلی زیادن......
بعضی وقتا مثل خرید عید خودم با پررویی وقتی پول داشته باشه ( پولاشو همیشه میده براش نگه دارم چون داداشم ازش میگیره یا خودش بی حساب خرج میکنه اما من حساب میگیرم و خیالش راحته) یه شالی کفشی چیزی کم کم میخرم و بهش میگم و راضی میشه وگرنه نزدیکای عید اصلا به رو خودش نمیاره که واسه تنها دخترش که کنارش مونده یه چیزی بخره من تو خونه پوسیدم یه هفته س جایی نرفتم بعد یه هفته 1 ساعت و نیم رفتم خونه دوستم اینقدر مامانم دعوام کرد که اینا خودشون دلشون خوشه مادرش مریض نیست که ترو صدا میزنه بیای خونشون اینقدر دلم گرفته فقط به بیرون و هوای تازه احتیاج دارم که اونم ازم دریغ میکنه من یه دخترم با هزار تا آرزو نمیتونم دل مرده باشم و همش کنج خونه یا درحال کوزت بازی تو خونه
من میخوام شما یه راه بذارین جلو پام من چیکار کنم؟ خودم هیچ راهی به ذهنم نمیرسه گاهی وقتا حسرت میخورم چرا کسی نمیاد خواستگاریم زودتر برم از این خونه و یکی درکم کنه و بذاره به خواسته هام برسم و درس بخونم اما میدونم اینم یه رویاس خونه شوهر گرفتاری بیشتری دارم شاید اونم درکم نکنه و نذاره درس بخونم
خدا شاهده حرفام صداقت محض بودن و درد دل. امیدوارم بجای سوتفاهم راهنمایییم کنید
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه)