سلام
من 28 سالمه و تا دو سال پیش با هیچ دختری دوست نبودم اما بالاخره بر اثر تنهایی و این فکر اشتباه که باید این تنها بودن رو با دوستی دخترا پر کنم به سمت این مسائل رفتم و با دختری آشنا شدم.
این خانم پس از چند جلسه بهم ابراز علاقه کرد و حتی موضوع ازدواج رو مطرح کرد . باور کنین این حرفا موقعی پیش اومد که ما فقط ارتباط تلفنی از باجک های تلفن عمومی داشتیم و من حتی شماره این خانم رو نداشتم بلکه خودش به شمارم زنگ میزد.
پس منم نمیتونستم بهش اعتماد کنم و البته این موضوع رو صراحتاً بهش نگفتم بلکه با بهانه آشنایی بیشتر برای شناخت از همدیگه درخواست ازدواج رو رد کردم. بهم نخندید اما تازگی این رابطه برام جذاب بود و دنیایی رو به روم باز کرد که خارج شدن ازش سخت بود.
صداش که تنها ابزار ارتباطمون بود واقعا به دلم می نشست. بعد از مدتی که شناختمون بیشتر شد به این نتیجه رسیدم که از نظر خانوادگی- نحوه پوشش - اخلاق - توقعات مالی و اقتصادی با هم فرق داریم و من هر چند کمی به اون دختر وابسته شده بودم خواستم از هم جدا بشیم.
اما این خانم احساس وابستگی شدیدی بروز داد و مانع جدایی شد. این فکرو به دلم انداخت که دارم با احساسات یه دختر بازی میکنم و الآنم میخوام ترکش کنم. پس باهاش موندم و بیشتر حرف زدیم. ارتباطمون به چت در یاهو رسید و جالب بود تا حالا این نرم افزار و نصب و ازش استفاده نکرده بودم. پس اولین استفاده های چت برام عالی بود.
حرفامونم همش عاشقانه بود و قربون صدقه هم میرفتیم. بعد یه مدت بهش گفتم که رابطه ما باید منطقی باشه و اگر به قصد ازدواج هست باید از راه درستش پیگیری بشه پس من با مادرم حرف میزنم و نظرشو بهت میگم. غیر مستقیم درباره ازدواج و معیارهای اون با مادرم حرف زدم و مشخصات این خانم رو بهش گفتم. البته مستقیم و صراحتا نبود چون نمیخواستم بهم شک کنه با دختری رابطه دارم.
مادرم طبق انتظاری که داشتم مخالفت کرد و من این موضوع رو به دختر خانم اطلاع دادم و خواستم از هم خداحافظی کنیم. اما باز هم این خانم راضی به جدایی نمیشد و تلفنی اشکایی میریخت که دل هر مردی رو به لرزه در می آورد. بازم با هم موندیم و قرار شد ارتباطمون بیشتر بشه و حتی همو ببینیم تا بتونیم با شناخت بیشتری راجب ازدواج تصمیم بگیریم.
پس قرار اول رو گذاشتیم و بعد از چند ماه که دیگه شمارشم به من داده بود همو ملاقات کردیم. من قیافم خیلی جذاب نبود و تیپ ساده ای هم داشتم اما ایشون واقعا زیبا بود و مثل فرشته ها به نظر میومد. زیباترین دختری که تو عمرم دیده بودم. خودش میگفت اولین بار که منو دید حتی شوکه شد و تصمیم گرفت خدافظی کنه اما با ابراز علاقه ای که بهش کرده بودم و شناختی که ازم داشت دلش راضی نشد.
پس رابطه ما بیشتر شد و به دیدارهای چند باره رسید. تو این دیدارها دیگه بهش علاقمند شدم و پس از مدتی کاملا عاشقش شده بودم. بعضی وقتا که ناراحتش میکردم چنان گریه ای میکرد یا وقتی حالم خوب نبود یا مریض میشدم آنچنان دلتنگی میکرد که احساس فوق العاده ارزشمندی بهم دست میداد.
میخوام بگم ما واقعا همو دوست داشتیم. اینطور شد که تصمیم ما برای ازدواج جدی شد و قرار شد هر کدوم با خانوادمون حرف بزنیم. این بار با صراحت به مادرم قضیه رو گفتم ولی بازم مخالفت کرد. پدر ایشونم همینطور. بازم حرف جدایی شد و قرارمون به خداحافظی رسید. اما هیچ کدوم نتونستیم و توافق کردیم برای داشتن هم تلاش کنیم.
اما برای این قضیه من باید پا پیش میذاشتم و منم چند باری که با اصرار با مادرم حرف زدم قبول نمیکردن. حتی کارمون به دعوا هم کشید اما نتیجه دلخواه ما رو نداشت. از این به بعد دوران سخت ما شروع شد چون من می دیدم توان اینکه خانوادمو راضی کنم ندارم و بین بحثامونم کار به اختلاف و قهر میکشید.
یک بار مادرم راضی شد تا بیاد این خانم رو ببینه اما وقتی دختر خانم خواست از مادرش برای این قرار اجازه بگیره این بار اونا قبول نکردن و حالا نوبت اون شد که خانوادشو راضی کنه. می بینید قصه ما اینطوری میگذشت.
دلیل مخالفت مادرش خاستگاری بود که تو فامیل داشت و شرایط کاری و مالی بهتری از من داشت. این موضوع و این رابطه ادامه پیدا کرد تا به نزدیک دو سال رسید. امیدهای ما برای رسیدن به هم کمتر میشد و عشقم هر روز از من سردتر.
مایی که بعضی وقتا روز و شب ساعت ها با هم حرف میزدیم رابطمون به چند تا اسمس در هفته محدود شده بود و برای این موضوع هم بهانه های مختلفی میاورد. اما بار آخری که همو دیدیم و فرداش تاسوعای امام حسین بود بهم گفت که باید هر کدوم دنبال زندگیمون بریم و منطقی باشیم.
این بار من دیگه نمیتونستم ازش دل بکنم و مثل بازنده ها شروع به التماس عشق کردم اما فایده ای نداشت. رفتار سردش این پیام رو به من میداد که میخواد با خاستگارش که تمام این مدت دنبال ازدواج باهاش بود زندگی کنه و من باید کنار برم.
علی رغم خواهشام ایشون منو تنها گذاشت و رفت و حتی احتمال میدم ظرف چند هفته بعدی عقد هم کرد. البته قطعی نمیدونم اما تا وقتی با هم بودیم اینو بهم فهمونده بود. من موندم و درد عشقی که به جدایی و شکست رسیده بود.
حاصل این دو سال برای من خاطرات تلخ و التبه ناراحتی قلبی بود که بهش دچار شده بودم. چند باری خواستم پیشش برگردم و بیماریمو بهش بگم اما احتمال دادم دیگه متأهل باشه و رابطه من باهاش درست نیست.
پس با این دردم سر کردم و شبهایی بود که حتی به خاطر مشکل قلبیم تمام تنم درد میکرد. کاش میشد هر کسی کنار کسی زندگی کنه که دوسش داره برای ما که نشد اما از شما میخوام که به حرفام گوش بدین و نظرتونو راجب این رابطه و اشتباهاتی که داشتم بگین.
مرتبط:
چطوری باید با احساس تنهایی کنار بیام
چه طوری از تنهایی و یکنواختی در بیام ؟
تنهام ، خسته ام ، از تنهایی دلم یه همسر میخواد
تنهایی از همه جهات دیوونم میکنه
چه پاسخی به نیاز های جنسیم و عاطفیم و تنهاییم بدم ؟
چرا یه دختر باید کل تابستونش زل بزنه به دیوار اتاقش از تنهایی ؟
اینرسی ازدواج - شاید عمق تنهایی رو درک نکردی
اینرسی ازدواج - تنهایی رو عشقه!!!
چیکار کنم تنهایی و خیالبافی منو اذیت نکنه؟
احساس تنهایی زیاد مانع حرکت رو به جلوی من شده
من موقع تنهایی هام با یه آدم خیالی حرف می زنم
ایها الناس به چه زبونی بگم که بابا مُردم از تنهایی
کی واقعا دلش میخواد همیشه احساس تنهایی کنه ؟
برای رهایی از تنهایی چه راهکارهایی دارید ؟
افسردگی به خاطر تنهایی و رفت و آمد نکردن با دیگران
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۴۹۱۸ بازدید توسط ۳۶۶۱ نفر
- دوشنبه ۱۰ فروردين ۹۴ - ۱۱:۰۶