سلام به همه دوستان
انگار من بچه کوچیکم، جلو جمع یهو دعوام میکنه، تو خونه هم که هیچی، فقط تو این خونه صداش بالاست .
مثلا ۳ روز پیش روضه بودیم؛ و من دستمال دستم بود و کیفم رو با خودم نیاوردم بودم؛ بعد به مامانم گفتم ، مامان میشه دستمال رو بگذاری تو کیفت ( دستمال تمیز بود خودشم میدونست و یواشم گفتم بهش ) بعد یه چشم و زهره ای بهم رفت و ازم گرفت و گذاشت تو کیفش.
مثلا مهمونی هستیم، بعد که میاییم بهم میگه چرا تو تو جمع لبات رو این جوری کردی ! چرا این رو گفتی! ( با اینکه اصلا حرف بیخود و بی ربط من هیچ موقع نمیزنم و همیشه با احترام با بقیه رفتار میکنم).
به خدا تو سری خورم کرده. منو پیش خواهرم، بابام و حتی جلوی جمع خیلی وقت ها سبک میکنه؛ تو خونه فحشم میده‌. حالم دیگه داره بهم میخوره . با من همچین میکنه تو خونه، منم جوابش رو میدم و هر چی میگه به خودش پس میزنم نمی تونم این همه فحش و ناسزا رو بشنوم، البته فحشش نمیدم و اصلا نباید همچین کاری کرد ) .
وقتی هم که جوابش رو نمیدم، بدتر میکنه و بهم میگه چرا باد کردی؟!
خسته شدم، من الانم دانشجو هستم ، واسه ثبت نام که باهام اومده بود، احترامم رو نگه نمیداشت، دوباره اون اخم هاش تو دانشگاه همراهش بود. ( خیلی تابلوئه همه متوجه میشن وقتی به مامانم نگاه میکنن). یعنی اگه بخواد مامانم همچین پیش بره، دیگه تحملش واسم سخت میشه. به هر چیز کوچیکی گیر میده. حتی یه بار داشتم با دوستم بیرون صحبت میکردم، اومد مامانم کمرم رو نیشگون گرفت ( یعنی نایست و با این دوستت حرف نزن، با اینکه خیلی دختر خوبیه ولی فقط حجابش کمه ) دوستم اون موقع حرکت مامانم رو دید و من فقط خجالت کشیدم.
من اگه بخوام از مامانم بگم کم گفتم. خدا چرا مامانم این جوریه ؟ تا کی حقارت ؟ من کوچیکتر که بودم پشت و پناهم خدا و مامانم بود ولی الان پشت و پناهم فقط خداست. خیلی احساس تنهایی میکنم.
حتی احترامش رو که نگه میدارم و باهاش مهربونم، تا چند ساعت باهام خوبه ولی دوباره تحقیر کردن هاش شروع میشه. فقط به خودم گفتم یادم باشه اگه مادر شدم روزی ، با بچه هام همچین رفتاری نداشته باشم.
حتی باهاشم با زبون خوش حرف زدم، ولی فایده نداره، به حرفام اهمیت نمیده ، بده هم دوباره مثل قبلش میشه. تو دوران نوجوونیم فقط دعوام کرد، تحقرم کرد. این همه درس خوندم که باعث موفقیت خودم و خوش حالیش بشم، چند روز پیش در اومد بهم گفت این همه درس خوندی به کجا رسیدی؟! چه گلی به سرم زدی؟!
اصلا اشک تو چشمام اون لحظه جمع شد و غرورم شکست. الان دیگه به خاطر خوش حالیش درس نمی خونم و فقط به خاطر دایی شهیدم درس میخونم، واسه خوش حالی داییم درس میخونم و موفقیت خودم.
نمیگم نصیحتم نکنه، عیب و ایراد هام رو نگه ( بگه که بهتره چون مامانمه ) ولی یه چیزایی گاهی وقت ها میگه و یه رفتار هایی از خودش نشون میده که آدم رو سبک میکنه. گفتم دیگه باهاش حرف نزنم، فقط در صورت لزوم. و احترامش رو هم نگه دارم ( البته من همیشه احترامش رو نگه میدارم ولی گاهی اوقات حرفایی میزنه که منم جوابش رو میدم اونم درست و منطقی) ، یه حس بدی بهم دست میده با حرفاش.
من چکار کنم ؟ همین الان دارم گریه میکنم. خداااا کمکم کن.

مرتبط با ناراحتی از مادر:

مادرم با به دنیا اومدن برادرم، منو از یاد برد

الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم

مثل مادر من نباشیم

دخترتون باید آبروتون رو ببره تا بفهمین نیاز جنسی فقط مال پسران نیست

اظهار نظرهای خانم ها در مواقع عصبانیت رو جدی نگیرید

چه گناهی کردم که بچه ی یه مادر بی عاطفه شدم؟

نمیتونم حتی یه حرف دخترانه با مادرم بزنم

از پدر و مادرم نمیگذرم

مادرم از من به شدت بدش میاد

مادرم با من رفتار سردی داره ، نمی دونم چرا ؟

دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم

مادرم یه بارم از داشتن من ابراز رضایت نکرده

حرف های پدر و مادرم آزارم میده

کاش مادرم حرف های منو میفهمید و درکم میکرد

یه مشکل دارم به اسم مادر


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)