از مامانم خوشم نمیاد. حس خوبی ندارم که این حرف رو میزنم ولی خوشم نمیاد از رابطه با مامانم. مامانم یه خانم متشخص هست که همه قبولش دارن از هر جهت خوبه، بماند که اصلا بلد نیست اون جوری که به بچه های فامیل محبت زبانی میکنه به ما محبت بکنه.
تو عمل کم نمیذاره، واقعا کمبودی ندارم خدا رو شکر، ولی زبانی فقط ایرادی باشه میگه. با این کار ندارم اخلاقشه، چند تا خاطره از بچگی هام ذهنم مونده و باعث شده الان مامانم کوچک ترین ایرادی هم که میگیره اون خاطرات تو ذهنم باز پخش بشن و من از مامانم اون لحظه متنفر بشم! بچه که بودم از خونه خاله م که برمیگشتیم مامانم خودش رو میزد، داد میزد، میگفت خدا منو از دست این بکش راحت بشم، چرا اون جا اون حرف رو زدی!
چرا فلان کار رو کردی و خودش رو میزد، من سوم دبستان بودم اون موقع، تصویرش در ذهنم مونده و همه ش میگم چرا خودش رو می زد، چرا اون جوری میگفت. دو سه بار تکرار شد. یا یه بار حوصله م سر رفته بود، بهش میگفتم بریم پارک گفت امروز حوصله ندارم، ۵ دقیقه بعدش خاله م زنگ زد، گفت راحله (دختر خاله م) حوصلش سر رفته، بیاین بریم پارک، مامانم هم گفت پاشید بریم در حالی که من قبلش بهش گفتم حوصلم سر رفته گفت امروز نه!
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)