سلام
یه سوال دارم راستش نمیتونم با کسی در میون بذارم جز اینجا ، قبلش اکیییید توصیه میکنم نیاید و واسه من ایه و سوره و نقل بیارید و من نصیحت کنید (یکی از اخلاقای ناپسند ما ایرانیاست به هر جا میرسیم حاشیه میریم و طرف رو تخریب میکنیم که مثلا خودمون به اوج برسیم ) من خودم مقیدم میدونم همه اینا رو مشکلم اینه نحوه برخورد با مشکلم رو نمیدونم....
پدر بنده اخلاقای خاص خودشون رو دارن ، مثل هر شخص دیگه ای ، ولی بعضی از این اخلاقا هست واقعا نمیتونم باهاشون کنار بیام یکیش اینه که ایشون شوخی های لفظی دارن .
مثلا یک سوال رو هزار بار میپرسن ( شوخیی سوالایی که کاملااااا واضحه و چند بار جواب دادم یا حتی اصلا سوالایی که جواب منطقی واسش نداری چون سوال منطقی نیست) من دو بار سه بار میتونم بخندم اظهار خوشحالی کنم خیر سرم ( عین مته رو روانمه اصلا نمیفهمم این شوخیا رو چندش اوره ) تازه به چند بار پرسیدن اگه جواب بدی تازه قسمت دوم داستان میگن ععع چرا اخه براااای چی واقعااا باز جواب بدی ادامه اینقدر ادامه میدن گاهی که من عصبانی میشم به روشون نمیارم ولی از قیافم میفهمن...
باز بر عکسش ( خیلی ادم منطقیه و سخنران زبده ای هم هست خیلی هم میدونه پدرم ولی خب....) بارهایی که مثلا منو جایی نمیرسونن یا با همیم که سکوته . من میام سر حرف و باهاشون باز کنم خاطره ای میگم ماجرایی از شخصی رو تعریف میکنم که بعد به شکر خوردن میفتم .
یه روز که منو میرسوندن جایی من اول که سوار ماشین شدیم حدود ۵ دقیقه یه ماجرایی از استادم گفتم که مقاله تو فلان مجله امریکایی نوشتنو اینا فقط میخواستم بگم استادیه که میفهمه و بارشه . تا یک ساعت رسیدن به مقصد برام سخنرانی میکردن که مهم عمله و هزار تا مقاله هم بنویسی مهم عمله انسانیته و ..... ایشون به جای اینکه به خاطره توجه کنن یا اون جک یا اون مطلب نگار که من مقصر باشم شروع میکنن برای من توضیح بنا به اون موضوع از تفکر جهان سومی و مغلوب و مسلمون حقیقی بگیرید تا سیاسی و فرفانی و سیاسی و منو کاملا زایع میکنن و لب مطلبمو نمیگیرن .
من خودم حقیقت رو میدونم ولی ایشون همیشه توعی برخورد میکنن با من که انگار من یه بچه نازنازیم که هیچی متوجه نمیشم ( مادرم میگن پدرت همیشه تو رو قبول داره و میدونه فهمیده ای من باور نمیکنم چون زمانی که لازمه هیچ نحوه عملکردی متناسب با قبول داشتن من نمیبینم ) .
خلاصه گاهیم تو خودشون میرن و ما هر چقدرم شوخی کنیم انگار نه انگار تازه یه نگاه عاقل اندر سفیه که خجالت بکش از سنتو این بچه بازیا چیه هم نصیبمون میشه...
مامانم معرکست فرشته خب بعد ۲۵ سالی زندگی باهاش اخلاقاشو خوب میدونه و صبوره و تا میکنه و حتی سر به سرش هم میذاره مثل خودش ، با اینکه خود مادرم هم از این رفتار خوشش نمیاد.. ولی من نمیتونم خیلی وقتا تحمل کنم... نمیخوام بیاید بگید واای به حال همسرت ادم بی جنبه ای هستین و فلان ، شما لحظه ای پاتون تو کفش من نبوده به من راهکار بدید و قضاوتم نکنید چطور کنار بیام و رفتار صحیحی داشته باشم در مقابل این شوخیا .
چون مسلما تذکر به ایشون و تغییرشون غیر ممکنه (نمیخواستم اینقدر تاکید کنم ولی یه چند بار پیشم سوال گذاشتم همه قضاوتم کردید و بعضی نظرها بد دلمو شکوند یا بعضیا اینگار عقده هاشونو اینجا خالی میکردن ببخشید طولانی شد )
بیشتر بخوانید ...
مدتی هست که احساس میکنم کاملا از پدرم متنفرم
پدرم کلا هیچ ارزشی برا ما قائل نیست
با پدرم هر روز دعوا دارم، دعوای خیلی بد
علت بسیاری از بیماری های روحی من پدرمه
به خاطر اعتیاد پدرم هر جا رفتم خواستگاری، نه شنیدم
میخوام ازدواج کنم ولی پدرم خرج جهیزیه م رو نمیده
از پدرم که خرجی نمیده شکایت کردیم
دختری هستم که پدرم منو شیطان بزرگ میدونه
برای پدرم مهم نیست که من تو چه شرایط بحرانی قرار دارم
پدرم مگه پادشاهه که سفره براش پهن کنن و جمع کنن ؟
خواستگارام به خاطر پدرم منصرف میشن
دختر 16 ساله ای هستم که پدرم حالش ازم بهم میخوره
من فقط آرامش میخوام، چیزی که تو خونه ی پدرم ندارم
دخترانی که پدرشون معتاد هستند چه حسی نسبت به اونا دارن ؟
حالم از رفتارای مضخرف پدرم بهم میخوره
الان که از مادرم بدم میاد راحت ترم
دیگه تحمل زندگی با پدر و مادرم رو ندارم
← تعامل با خانواده (۵۱۹ مطلب مشابه)
- ۳۹۷۷ بازدید توسط ۳۲۱۴ نفر
- چهارشنبه ۱۹ آبان ۹۵ - ۲۲:۰۵