این خانوم از ده سال پیش تا بحال سه بار ازدواج کرده و اخیرا از نفر سوم هم جدا شده، برخلاف خانواده من که بسیار منزوی هستن خانواده ی این خانوم بسیار پر رفت و امد و اجتماعی هستن، برخلاف خانواده ی من که تو کل دوران زندگی ام با تهدید من و از هر جور ارتباط مثبت و منفی با جنس مخالف می ترسوندن خانواده ی این خانوم خیلی ازاد گذاشتنش و مانع اشنایی و ازدواجش با کسی نمی شدن.
برخلاف من که خانوادم نمی ذاشتن کوچک ترین رسیدگی به ظاهرم کنم، این خانوم همیشه خوش تیپ و عالی بوده، برخلاف من که همیشه درس خون بودم و الان دانشجوی ارشد دانشگاه روزانه هستم، این خانوم دیپلم دارن و از سن پایین دنبال روابط عاشقانه و ارتباط با جنس مخالف بوده.
من مطابق میل خانوادم همیشه تنها بودم و حق ارتباط با دوستام رو جز محیط دانشگاه و کار نداشتم، اما این خانوم دوست های متعدد و روابط اجتماعی زیادی داشته به همین خاطر خیلی هم خوش مشرب تر از منه و در به جا اوردن اداب اجتماعی خیلی ماهر تر از منه.
در عوض من طرز فکر و احساست و عقاید خاصی دارم که برای خیلی ها جذابیت داره و معمولا دوستانی دارم که وابستگی زیادی بهم دارن و رابطه ی عمیق و اعتماد زیادی بینمون وجود داره، من با توجه به انزوا طلبی و بدبینی خانوادم نسبت به ازدواج با همکار و همکلاسی و ... پذیرفته ام که باید تنها بمونم و احساساتم و سرکوب کنم.
اما این خانوم و خانوادش دنبال کیس مناسبی برای ازدواج چهارمش هستن، ما خیلی متفاوتیم به همین خاطر به نظرم خیلی نادرسته که توقع یکسانی از ما وجود داشته باشه، متاسفانه مادر این خانوم مکررا به منزل ما رفت و امد دارن و از خواستگار های متعددی که دخترش تو فامیل و اشنا و کوچه و خیابون و پارک و پیاده رو و ... داره تعریف می کنه، البته دروغ هم نمیگه، انقدر میگه و میگه که مادر من عملا ابزار مناسبی برای شکنجه ی من بدست اورده، راه به راه سرکوفت می زنه بهم که چرا تو خواستگار نداری و دختر مردم با وجود سه بار جدایی بازم خواستگارهای مجرد و با شرایط خوب داره، پیش خودش فقط از من متنفره و این قضیه ی رو نشان بد بودن من می دونه.
شاید اگه دزد و هرزه و خلاف کار و بی ابرو بودم حق داشت همچین فکری کنه ولی الان رفتارش فقط ظلمه و نتیجش نابود کردن اعتماد به نفس منه، من که غرورم اجازه نمیده بگم وقتی با هیچ کسی رفت و امد نداری چطور من باید اعلام وجود کنم، نمی تونم بگم وقتی انتظار داری جز محل کار و دانشگاه هیچ جایی نرم و با کسی ارتباط نداشته باشم چطوری انتظار داری من خوش صحبت و خوش مشرب بودن و یاد بگیرم و دلبری کنم.
وقتی انتظار داری مثل مامان بزرگ ها لباس های کهنه و تیره و گشاد بپوشم چطور ممکنه کسی بهم توجه کنه، وقتی میگی مدیونی اگه با پسری حرف بزنی چطور انتظار داری کسی یکدفعه در خونمون سبز بشه، من که دیگه به ازدواج فکر نمی کنم و حاضرم با تنهایی کنار بیام چرا دست از سرم برنمی داری؟
مادرم با سرکوفت هاش واقعا من و زجر میده، چون انصافی تو حرف هاش وجود نداره، متاسفانه این حس اضافه بودنم تو خونه ی پدرم که مادرم تو خونمون ایجاد کرده باعث شده همه ی اعضای خانوادم به عنوان یه موجود اضافی سعی کنن مسئولیت هاشون رو به من واگذار کنن.
مثلا اگه کسی لباسش چروک باشه به من ناسزا بگه که چرا اتو نکردیش و تا لب وا کنم سن و سالم و خواستگار نداشتنم رو مسخره کنه، از این وضعیت خیلی خسته شدم، خیلی وقت ها به اینکه خونه ای رو رهن کنم و تنها زندگی کنم فکر می کنم، چیزی که مشخصه زندگی با این خانواده خیلی داره بهم اسیب می زنه، شاید تنها بودن فرصت بیشتری بهم بده که بتونم زندگی ام رو مطابق میلم بگردونم و ضعف هام و برطرف کنم و اعتماد به نفس تخریب شدم رو بازیابی کنم، ولی خانوادم این اجازه رو هم بهم نمی دن، از دوستانی که تو این سایت حضور دارن می پرسم شما جای من بودین چی کار می کردین؟
کمکم کنید تا احساس بی ارزش بودن نکنم
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← نداشتن خواستگار مناسب (۸۱ مطلب مشابه)
- ۶۸۹۰ بازدید توسط ۴۹۰۲ نفر
- شنبه ۱۶ مرداد ۹۵ - ۲۲:۰۱