سلام
زندگی خوبی دارم، امّا ...
زندگی برام خسته کننده شده، چند وقتیه که دیگه زندگی برام هیچ جذابیتی نداره، شاید تقریباً به چیزی که میخواستم تو زندگی رسیدم، یه زندگی معمولی، احساس میکنم دیگه چیزی تو دنیا نیست که بخواد منو ذوق زده یا خیلی خوش حال کنه.
تو زندگیم خیلی موفق بودم که یه بخش مهمیش قرار گرفتن در مسیر درست استعداد ذاتیم و بقیه ش تلاش بوده.
امّا موقعیتهای خیلی زیادی وجود داشته که می تونستم ازشون به چیزهای خیلی بیشتری برسم.
از بچگیم که یادم میاد توی امتحان تقلب نکردم، همیشه راست گفتم، همیشه به دیگران احترام گذاشتم، همیشه معذرت خواهی کردم، همیشه دیگران رو به خودم ترجیح دادم و از حق خودم گذشتم، همیشه بدون هیچ چشم داشتی به دیگران کمک کردم، هیچ وقت فخرفروشی نکردم و برعکس همیشه تواضع کردم شاید حتی تواضع بیش از حد و...
از بچگی که بهم گفتن حق الناس، از اون به بعد همیشه به فکر کمک به مردم بودم حتی کسانی که از من بدشون می اومد یا اصلاً متنفر بودن.
لحظههای زیادی بوده تو زندگیم که می تونستم کلاه برداری کنم اونم به صورت کاملاً قانونی، می تونستم دروغ بگم، می تونستم تقلب کنم می تونستم و می تونستم کارهای خیلی بدتری انجام بدم و به هر آرزویی که میخواستم برسم حتی چیزهایی که فکرشون رو هم نمیکردم ولی خب...
من نتونستم، من خواستم ولی واقعاً نتونستم، هیچ وقت نتونستم با عذاب وجدان کنار بیام، هیچ وقت نتونستم وجدانم رو شکست بدم، یادمه شبی رو که آرزو می کردم کاش می تونستم دروغ بگم و بعدش هم راحت باشم.
پول دارم ولی ظاهرم مثل آدمهای عادیه، با همه افراد از رفتگر گرفته و دستفروش با احترام برخورد میکنم، دیگران رو خیلی تحویل می گیرم و اصلاً به این فکر نمی کنم که شاید من از دید دیگران از اون ها بالاتر باشم.
تو تمام زندگیم هیچ خیری از این همه خوب بودن و راست گفتن ندیدم برعکس هزاران بار به خاطر کمک به دیگران و به فکر دیگران بودن ضرر کردم.
یادمه یه سالی یه درسی داشتیم که من حدود نصفش رو نخونده بودم، تصمیم گرفتم تقلب کنم و اون تکنیک هم جوری بود که ۱۰۰ درصد ازش مطمئن بودم، شب شد، کاملاً برای تقلب کردن آماده بودم، امّا...
آخر شب زنگ زدم به استاد و گفتم که من درس رو نخوندم و لطفاً من رو بندازید و با این کار دیگه عملاً تقلب کردن تو امتحان فردا بی فایده شد.
بعضی اوقات از خودم بدم میاد، وقتی که بقیه به راحتی حق دیگران رو می خورن من میام و حقم رو به دیگران میدم، بدم میاد که هیچ خلافی تو زندگیم نکردم، احساس میکنم به خاطر این احساس توان و عرضه خلاف کردن رو نداشتم، آخه چرا یه آدم باید این قدر خوب باشه؟، مثل یه ربات، گاهی اوقات احساس میکنم تمام زندگیم رو باختم امّا معمولاً این حس زودگذره مثل الآن که دارم مینویسم.
فک میکنم برای یه دل نوشته کافی باشه...
خدانگهدار
مرتبط با مشکلات روحی و اقتصادی پسران:
به خاطر شرایط اقتصادی در توان خودم نمی بینم بتونم ازدواج کنم
یه حسی بهم میگه امسال سال آخر زندگیمه
تا کی باید دست مون در جیب پدر و مادر باشه؟!
برای اینکه روحم آروم باشه میرم کارگری، تا به خودم بگم رفتم سر کار
برادرم به خاطر بی توجهی های گذشته، عقده ای شده
پسری 26 ساله ام، برام سخته که از خانواده پول بگیرم
بیکاری یا مشکل مالی مرد رو عصبی می کنه ؟
بیایید علل بیکاری رو به چالش بکشیم
در مورد حل مشکل بیکاری چه کارهایی میشه کرد ؟
یه پسر وقتی ناراحته، چطور باید آرومش کرد ؟
شما چه می کنید با این وضع بی پولی ؟
درد شرمندگی مردان در این اوضاع اقتصادی
اشکالی داره پسر و دختر ازدواج کنن ولی هر کدوم سر سفره پدرشون باشن؟
تکلیف پسرانی که به خاطر شرایط اقتصادی نمی تونن ازدواج کنن چیه؟
پول که نداری دیگه کسی سمتت نمیاد
← درد دل های پسران (۹۷ مطلب مشابه)
- ۲۸۲۴ بازدید توسط ۲۱۷۰ نفر
- يكشنبه ۲۷ مهر ۹۹ - ۱۸:۴۰