سلام
دوران مدرسه یک معلم مرد داشتیم، از آن مرد پاستوریزه های جهان بود. شیک و پیک و دختر کُش. از آنهایی که هر روز خودشان را در حمام خیس میکنند (حمام رفتن مردها کلأ امریست بنام خیساندن و بلافاصله خشکاندن بدن و لا غیر). از آنهایی که ناخنهایشان را سوهان میکشند و ریش و سبیلشان همیشه ی خدا آنکادر شده است و خلاصه ...
این آقا معلم ما یک خصلت ویژه و البته حال بهم زنی ای که داشت این بود که انگشت وامانده اش مدام توی دماغش میچرخید. تایم استراحتمان که شروع میشد می نشست پشت میز و سرش را پشت کیف سامسونت اش ( آنموقع بازار،خرابِ این کیفهای مسخره بود! ) قایم میکرد و میرفت توی خلسه!
اصلا هم کاری نداشت که 30 جفت چشم،خیره شده به سمتش. آخر سر هم محتوی دماغ اش را لای انگشت شصت و اشاره آنقدر ورز میداد که شکل توپ میگرفت به خودش. هیچ وقت هم نمیفهمیدیم آخر و عاقبت آن سبزینه ها چه میشد؟ میچسباند به زیر صندلی و یا لبۀ میز و یا اینکه پرت میکرد گوشه ای... الله و اعلم.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
مسائل پسران جوان (۱۵۳۹ مطلب مشابه) مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) مطالب کاربران (۸۹۰ مطلب مشابه)