سلام به همگی

سه شنبه بعد از ظهر باید تصمیمو بگیرم لطفا مثل خواهرتون راهنماییم کنید .

26 سالمه حال خوبی ندارم ،نزدیک به یک ساله با آقایی به واسطه یکی از دوستانم آشنا شدیم اون زمان چند ماه از جدایی ایشون از همسرشون میگذشت و یکسری مشکلات بود، نشد رسمی اقدامی بشه ( ایشون 32 سالشونه ) الان تقریبا شرایط بد نیست ولی خب شرط من از اول این بود ایشون بیان شهر ما و ایشونم واقعا واقعا پیگیر هستن و اینو مطمئنم .

الانم نزدیک شهر ما کاری پیدا کردن که به من گفتن شما میای اینجا تا 2 سال بعد شرایط بهتر شد میریم شهر شما ، منم تقریبا راضی ام چون از هر لحاظ همدیگه رو درک میکنیم اما الان میگن یه کم دیگه صبر کنیم تا شاید شرایط جور شد و اومدم شهر شما ( دنبال جور شدن شراط هست ) تا هم خانواده شما مخالفتی نکنن هم شرایط مالی من بهتر بشه ( همه خونه و ماشین و .. دادن به همسر سابقشون ) اما من واقعا از این شرایط خسته شدم و ترجیح میدم با همین شرایط تکلیفمون مشخص بشه اما ایشون نظرشون اینه صبر کنیم و من الان خیلی ناراحتم .

حس میکنم چرا این رفتارو میکنن ( پیشنهاد میکنن که برم شهر دیگه من نظرم مثبت میشه میکن صبر کنیم ) راستش منم قبلا جدا شدم و خواستگارام هیچ کدوم به خوبی ایشون نبودن ( از نظر مالی و سطح خانوادگی شاید خیلی بهتر بودن ولی برای من با توجه به تجربه ازدواج ملاک های دیگه مهمتر بوده ) .

میدونم کسی دیگه ای توی زندگیشون نیست و فکر و هدفشون ازدواجه اما این مدل رفتار اذیتم میکنه و حس میکنم شخصیتم میره زیر سوال چون همیشه خواستگار رسمی اومده و واقعیتشو بخواید خیلی اصرار کردن ( شاید حتی دو سال ) ولی این شکلی که منتظر بشم عصبی و ناراحتم میکنه و بعضی وقتا میخوام رابطه رو تموم کنم تا فکر و ذهنم آزاد بشه .

اما از طرفی نمیتونم اینکارو کنم چون ایشونو کیس مناسبی میدونم که میتونن درکم کنن ، ایشونم از رفتار و اعمال من خیلی تعریف میکنن و میگن شما لطف خداوندی به من هیچ وقت فکرشم نمیکردم خدا کسی مثل شما رو سر راهم قرار بده ولی این حرفارو میزنه ولی خب ترجیح میده وضعیت مالیش بهتر بشه بعد بیاد فکر میکنم براش اونقدری که لازمه ارزش ندارم .

شما به جای من بودید چیکار میکردید؟ این یه قدم اومدن و دوم قدم عقب کشیدن رو پای چی میذاشتید؟ با وجود اینکه این رابطه و دوری اذیت تون میکرد ادامه ش میدادید؟

از طرفی من خیلی سخت گیر شدم و ایشون تنها کسیه که تو خواستگارام تقریبا نظرم مثبته بهشون اینم بگم فعلا خواستگار دیگه ای ندارم (ایشون مدام میگه توکلم به خداست امیدوارم و ای حرفا ولی تحملم واقعا تموم شده بعد یکسال)

قراره سه شنبه ایشونو ببینم و بهشون گفتم یه تصمیم جدی بگیرن وگرنه رابطه رو تموم میکنم. خیلی غصه میخورم همش بغض دارم با اینکه خودم این حرفو زدم ولی میترسم که بره و بعدش دیگه کسی که اینطوری همدیگه رو بفهمیم نتونم پیدا کنم ( یه وقتایی دلم از خدا میگیره اون میدونه چقدر عذاب کشیدم تو زندگیم ولی هیچ اقدامی برام نمیکنه و وایستاده آب شدنمو میبینه) من به خاطر یه سری مسائل باید هر چه زودتر ازدواج کنم . تو رو خدا دعام کنید .

شما جای من بودید چیکار میکردید؟


برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
مسائل دختران جوان (۲۳۵۳ مطلب مشابه) رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه) ازدواج با مردی که قبلا ازدواج کرده (۲۸ مطلب مشابه)