مدیر که منتقل شد به شهر دیگه فکر می کردم من جاش رو میگرم، اما "او" انتخاب شد. دورادور میشناختمش، فکر نمی کردم از پس چنین کاری بربیاد، ازش خوشم نمی اومد، به نظرم دست و پا چلفتی بود.
اونم حس کرده بود که قبولش ندارم، یه جاهایی از عمد منو محدود میکرد، اختیاراتم رو سلب کرد ازم، منم لج کردم بودم و کارهایی رو که میخواست انجام نمیدادم، کارهامون رو باید از طریق تلگرام هماهنگ می کردیم، یک ماهی به لج بازی و بی توجهی گذشت، تا اینکه مجبور شدم برای کاری بهش رجوع کنم و گزارش بدم، تقریبا هر شب تو تلگرام باید به ایشون گزارش میدادم.
در مدیریت کارها احتلاف سلیقه جدی داشتیم. رو این حساب زیاد با هم بحث می کردیم. بحث ها تبدیل به کل کل شد، کل کل هامون تبدیل به شوخی شد، احساس کردم آقا نسبت به من کنجکاوی نشون میده، توصیه هاش دلسوزانه تر شد، منم مدیریتش رو قیول کردم و دیگه لجبازی نمی کردم، همه این ها در طی دو ماه اتفاق افتاد.
دیگه هر شب با هم گفت و گو داشتیم البته همه ش کاری بود، هیچ وقت از مدار شرع خارج نشدیم ولی صمیمانه تر شدیم، چت هام رو برای دوستم که متاهله میفرستادم، اون تایید میکرد که دوستت داره، حتی تو جلسه حضوری اولی که داشتیم نگاهش مشتاق بود.
↓ موضوعات مرتبط ↓ :
رفتارشناسی پسران برای ازدواج (۶۸۷ مطلب مشابه) ازدواج با همکار (۲۵ مطلب مشابه)