سلام
دختری ۱۹ ساله هستم، حدود سه چهار ماهی هست احساس میکنم هیچ انگیزه ای برای زندگی ندارم، دیگه هیچی خوشحالم نمیکنه ... زندگی واسم بی معناست، گاهی میرم تو فکر به خواسته هام و به علایقم فکر میکنم که هیچ کدوم رو نمیتونم به دست بیارم، گاهی فقط برام شبیه یه رویا هستند، رویاهایی که فکر کردن بهشون لبخند رو لبم میاره.
میدونم که اگه به خواسته هام برسم انگیزم دوباره برمیگرده اما اینجا یه مشکلاتی هست به عنوان مثال؛
میخوام برم یه کشوری که خیلی دوستش دارم اقامت بگیرم، اما این بدون ازدواج من اصلا اتفاق نمیافته، چون خانواده من انسان هایی هستن که حرف مردم براشون بسیار مهمه و از اون جایی که من توی یه شهر کوچیک زندگی میکنم اگه بخوام مجرد برم خارج تنها راه فرار کردنه! که در این صورت فکر کنم پدر و مادرم از غصه اینکه آبروشون رفته دق کنن ... ولی حتی فکر کردن به این موضوع پشیمونم میکنه.
حالا اگه بخوام ازدواج کنم؛
من دوست دارم همسرم سپاهی یا پاسدار باشه و از لحاظ ایمان در درجه بالایی قرار داشته باشه چون خودم دختر مذهبی ام دوست دارم همسرم هم همین جور باشه و اصلا نمیتونم با کسی غیر از این اشخاص ازدواج کنم که دلایل خودم رو دارم و لطفا به خاطر این طرز تفکرم نظری ندید.
فرض کنید با یه همچین شخصی ازدواج کردم در این صورت دیگه اصلا نمیتونم خارج از کشور برم چه برسه به اقامت یه کشور دیگه رو هم بخوام بگیرم، از یه طرف اگه بخوام قید ازدواج رو بزنم و حالا به هر جوری که شد خانوادم رو راضی کردم که برم مثل بورسیه تحصیلی و اینا، یه مشکل دیگه درست میشه .
من دوست دارم مامان بشم، دوست دارم یه همدم داشته باشم، کسی که اول شوهرم و بعد دوستم باشه، اگه یکی از این ها رو به دست بیارم حسرت اون یکی تا آخر عمر به دلم میمونه، از همه اینا بگذریم اگه همین جوری بشینم و گذر عمرم و تماشا کنم یه روزی برمیگردم به گذشتم نگاه میکنم و میگم کاش میشد به بیست سالگی برمیگشتم و این همه حسرت رو دلم نمیموند.
من خودم رو میشناسم، اصلا دلم نمیخواد همچین چیزی بشه، دوست دارم رویاهام رو دنبال کنم، شاد زندگی کنم و حسرت هیچی به دلم نمونه.
فکر کردن به آرزوهایی که شاید هیچ وقت بهشون نرسم داره دیوونم میکنه، دیگه هیچ انگیزه ای برای ادامه زندگیم ندارم.
زندگی ای که خدا به من آزادی داده اما پدر و مادرم این آزادی رو ازم گرفتن، میخوام هر چه زودتر از خونه مون برم... هر چه زودتر.
تو رو خدا کمکم کنید با هر کی حرف میزنم اصلا حرفم رو نمیفهمه، من خیلی چیزها رو نگفتم اصلا نمیتونم اون چه که تو مغزمه رو بیان کنم ولی هر چی فهمیدید کمکم کنید تا از این حس بی ارزشی در بیام.
دیگه نمیکشم، دیگه نمیخوام این زندگی رو ...
همه چیزمون رو الکی و برای هیچ باختیم
سهم من از این زندگی فقط کلفتی پدر و مادرم هست
نمیدونم سرنوشتم چرا اینجوری شد ؟
سر طبیعی ترین مسائل زندگی جیگرم خونه
این که یه دختر مجرد خونه بگیره و مستقل بشه بده ؟
چطور خانوادم رو قانع کنم که سر کار برم ؟
صبح تا شب توی خونه حسرت زندگی دوستانم رو می خورم
چرا منو کسی نمیخواد؟ ، این سوال شده عقده
تنها چیزی که تا آخر عمر با منه حسرته
یک دخترم که در آستانه 30 سالگی دچار بحران شدم
دختر 28 ساله ای هستم که دیگه هیچ هدفی ندارم
← درد دل های دختران (۱۱۸ مطلب مشابه)
- ۴۷۴۱ بازدید توسط ۳۳۹۸ نفر
- چهارشنبه ۲۳ مرداد ۹۸ - ۱۱:۱۳