به نام خدا

خانواده م و دوستام مثل من فکر نمیکنن، یعنی تا الان کمتر کسی را دیدم که ی رنگی از افکار من را داره...، جرات، این کلمه همیشه پر از مفهوم بوده برای من، شاید من به قدر کافی شجاع نیستم ...، 

متفاوتم... بخاطرش خیلی سرزنش شدم ...، و همین طور گاهی تشویق ...

من همیشه برای همه گنگ بودم حتی برای خودم، زیاد میشنوم چته، چرا همیشه انقدر یخی، چرا خوشحال نمیشی، چرا لبخند نمیزنی ... ؟

خب آره منتهی من خودمم و از این موضوع خجالت نمیکشم، ولی بخاطرش ازخودم متنفرم ...، به همه چیز خوب گوش میدم منتهی جواب سوالات رو نمیدم...، فقط جواب بعضی سوالاتی که لازمه طرف بدونه را میدم...

بخاطراین رفتار هام همیشه برچسب تکبر خوردم، هیچ گرایشی به پسرها ندارم، یعنی شاید ۵ درصد جنسی و عاطفی ۰ درصد، خنثی ... ، حتی گاهی دافعه هم هست.

پیشنهاد هیچ پسری را هم قبول نمیکنم، پسرهای خوب خانواده دار و ...، حتی دوستام میگفتن دیوونه چرا آخه؟ 

فکر میکنن خُلم، یا عقلم نمیکشه، ولی من از ازدواج دوستی و ... اصلا خوشم نمیاد، دلیل مذهبی یا حتی عقلانی هم نداره...

یکی از پسرها هم بود خودش رو به آب و آتیش زد تا شماره م رو بگیره، دوستم گفت شاید باید اول رابطه عاطفی داشته باشی و ...،  یه شانس بهش بده، منم گفتم شاید حالا پسره یه سره واسه م آواز لیلی و مجنون میخوند، هدیه میگرفت و منم همین طوری فقط درجا میزدم، حالم داشت از خودم بد میشد. 

بعد چهار روز دیگه تحملم تموم شد و ...

هنوزم یادم میاد به خودم میام، میگم فقط بخاطر ظاهرمه که پسرها انقدر میان سمتم، ولی کاش میفهمیدن سمت آدم اشتباهی میان ...

خانوادم هم گفتم هر کی تماس میگیره درجا رد میکنن، من اعتیاد به ورزش و درس و کار دارم، تمام روز داخل اتاقم هستم، باشگاه مطالعه، باشگاه مطالعه و ... ، دوستم میگفت تو آخرش یه چیزی برای خودت میخوای؟ 

منم فقط گفتم من هیچی نمیخوام هیچ آرزویی ندارم ...، نمیدونم چطوری تا کنم با خودم، نمیتونم شاد باشم، نمیتونم وجود شخصی را توی زندگیم تحمل کنم، هر چند خوشگل، پولدار و خوب و ...

از اون آدم هایی هم نیستم که طرف منو بکوبه، یا کم محلی کنه بیافتم دنبالش چون تا حالا واسه م پیش اومده ...، و من در جواب هیچ عکس العملی نشون نمیدم ...

نمیتونم توی خونه ی کلمه از افکارم حرف بزنم چون همه فکر میکنن من مرتد و خارج از دین و ... این هام، من همون چند کلامی هم که میگم منطقی هست و بارها شده بخاطر افکارم حرف بد شنیدم ، سرزنش شدم و ...

خب اون ها خانواده من هستن، نباید تنش درست کنم، پس افکارم میمونه تو ذهنم و شب ها میاد تو کاغذ، من همیشه پر از سوالم، پر از عدم قطعیت 

بهم میگفتن سوالاتت را توی جمع نپرس (من و یکی از اعضای خانوادم با هم میرفتیم کلاس روانشناسی و ...)، این سوال هات میتونه کسانی که حتی سوال و استدلال سوالت رو میشنون از لحاظ اعتقادی متزلزل کنه، حرفش هم درست بود چون خودم بارها ریختم بهم و دوباره آجرهام رو گذاشتم ...

بی خوابی هم دارم، خسته میرم تو تخت و تا صبح بیدارم، خیره به سقف نهایت یه ساعت خوابم میبره ...

دکتر هم رفتم هم روانپزشک هم از این دمنوش گیاهی ها که مثلا طبع منو تغییر بده، ولی چیزی تغییر نکرد همون آدم ...، نمیدونم ...

شما منو راهنمایی کنید 

ممنون


مرتبط با عدم تمایل به ازدواج در دختران:

برای علاقمند شدن به ازدواج چه راهکارهایی دارید؟

به خاطر خیانت هایی که دیده ام از ازدواج متنفرم

روحیاتم با خانم بودن، همسر بودن و کدبانو بودن جور در نمیاد

دخترم، اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم

به دختری علاقه دارم که نمیخواد ازدواج کنه

دخترم، نمی خوام ازدواج کنم ولی با دل والدینم چه کنم ؟

بر خلاف قبل الان دلم نمیخواد شوهر کنم

من از ازدواج می ترسم، چونکه اصلا نمی تونم به کسی اعتماد کنم

حس خوبی نسبت به ازدواجم ندارم و مطمئنم که خوشیخت نمیشم

نمی تونم هیچ پسری رو برای ازدواج دوست داشته باشم



برای مطالعه نظرات کاربران در این مورد، کمی پایین تر بروید یا اینجا را (کلیک-لمس) کنید.
خوشحال خواهیم شد اگر اطلاعات یا تجربیاتی که دارید را با ما در میان بگذارید
↓ کپی لینک این صفحه برای ارسال به دیگران ↓
↓ مطالب مشابه بیشتر در دسته بندی(های) زیر ↓ :
عدم تمایل به ازدواج در دختران (۸ مطلب مشابه)