با سلام
من پسری *2 ساله هستم و چندین ساله که به یه دختر از اقوام مون ( البته نه اقوام نزدیک )علاقمند شدم, ( این علاقه طی سالها به این مرحله رسیده , اوایلش خیلی کم بود و به مرور پیشرفت تا ...)
من طی این سالیان اصلا به خودم اجازه ندادم که با اون دختر صحبتی در این باب داشته باشم و فقط در حد سلام و احوالپرسی بود و بس (چون که خانواده هامون مذهبی هستند)
خانوادم سه سال بود که از علاقه من خبر دارند ولی به روی خودشون نمیاوردند ! که من 6 ماه پیش متوجه شدم که خانوادم قضیه رو میدونن!
1- بالاخره با شش ماه اصرار من مبنی بر خواستگاری,مادرم با منزل ایشون تماس گرفتند( ایشون از اقوام ما هستند) و مساله خواستگاری رو پیش کشیدند و مادر ایشون در جواب گفتند که خیلیا تماس گرفتند و مساله خواستگاری رو مطرح کردند ولی دخترشون راضی به ازدواج نمیشن و مادرشون میگفتن که دخترم میگه باید لیسانس و شاید فوق لیسانس بگیرند (و البته ناگفته نماند مادرشون خیلی خانواده ما رو دوست دارند)
2 - با اصرار من بعد از یک ماه با منزل شون دوباره تماس گرفته شد تا حداقل ازشون اجازه بخوایم که با هم صحبتی داشته باشیم تا ببینیم با معیارهای همدیگه سازگاری داریم, و مادرشون گفتند :"که واقعیت اینه که اصلا نمیشه با دخترم در این زمینه حرف بزنم, هر بار که بحث ازدواج میشه میگه: که اصلا چکار با من دارید و ولم کنید و... و بعضی وقتام سر این قضیه گریه میکنند":'(
البته مادرشون به این علتها که گفتم احتمالا حتی نتونسته بودند اسم من رو بیارند جلو دخترشون, در حالیکه از نگاه های ایشون به خودم یه احتمالی دادم که شاید ایشون هم من رو دوست داشته باشند
3 - نمیدونم, شایدم ایشون به من علاقه دارند و به خاطر همین خواستگارها رو رد میکنند, تا من به خواستگاریشون برم, چون فکر نمیکنم از خواستگاری من خبر داشته باشند! (به خاطر این رفتاری که گفتم, مادرشون نمیتونند موضوع خواستگاری رو عنوان کنند), نظر شما چیه؟
4 - چرا بعضی دخترا اینطوری از ازدواج بدشون میاد و ازش فرار میکنند؟ علاقه به یک شخص خاص (من یا...)؟ یا مخالف سر سخت ازدواج به هر دلیلی؟
5 - یه موضوعی هم هست که ایشون تک فرزند هستن و شاید نمیخوان والدینشون رو تنها بذارند,البته یکی دیگه از فامیلهامون که میخواستن برن خواستگاری ایشون,خانوادشون گفته بودند:میخوایم دامادمون با دخترمون تو همین خونه (طبقه بالا) بمونند و نمیخوایم دخترمون ازمون جدا بشه,دلیلش اینه به نظرتون؟
6 -به نظرتون باید چکار کنم؟خانوادم میگن این سالها انتظار کم نبود که میخوای 2 سال دیگه هم به پای کسی بشینی که اصلا نمیدونی دوستت داره یا نه؟ با هم تفاهم دارید یا نه ؟و...
7- خانوادم میگن فراموشش کن! بعدش 2 سال دیگه برو خواستگاری ببین بهت میدنش یا نه؟!!!
8- من اگر حتی بعد دو سال هم نشه که باهم ازدواج کنیم نمیتونم با کس دیگه ای ازدواج کنم,چون به نظر من,اگر با کس دیگه ای ازدواج کنم نمیتونم تمام عشقم رو خرج همسرم کنم,درحالیکه اون ممکنه این کار رو کنه و این یعنی خیانت به عشق پاک یه دختر,درست نمیگم؟
الان یک سال و 9 ماهه که ندیدمشون و فکر کردن بهشون تمام دنیای من رو گرفته و محاله که ساعتی بگذره و بهشون فکرنکنم,
همیشه از خدام خواستم و میخوام که انشاءالله ایشون رو قسمت من کنند و همیشم ازش ممنون بودم و هستم
من همیشه این حرف رو میزنم که تنهایی(مجرد بودن) ادما یه تاریخ انقضا داره و باید قبل اون ادم از تنهایی در بیاد وگرنه مشکلاتی واسش پیش میاد
تاریخ انقضای تنهایی من 4 یا 5 سال پیش تموم شد و الان واقعا شرایط برام نافرم شده
نیاز روحیم رو تو طی این سالها سرکوب کردم
ادعای عاشقی ندارم و خودم رو در حد کلمه عاشق نمیدونم و لیاقت این کلمه رو ندارم, چون من هم اشتباهاتی تو زندگیم داشتم ولی واقعا دوستشون دارم:'(
خیلی حرف زدم و البته خواستم که خیلی احساساتی ننویسم و بیشتر روی مشکلم زوم کنم تا اینکه حال درونیم رو بگم,که اگه میخواستم حال درونم رو بازگو کنم...
نمیدونم کسی حوصله حرفامو داشت که بخونه یا نه , در هر صورت ازتون ممنونم که به نوشته من توجه کردید
منتظر مشاوره های خوب شما هستم, البته بیشتر آبجی ها میتونن کمکم کنند!
به امید خوشبختی همه جوونای خوب مملکتمون و مخصوصا کاربرای خوب وبلاگ خانواده برتر
"یه دانشجو"
مرتبط:
دخترم، اصلا هیچ میلی به ازدواج ندارم
دخترم، نمی خوام ازدواج کنم ولی با دل والدینم چه کنم ؟
بر خلاف قبل الان دلم نمیخواد شوهر کنم
من از ازدواج می ترسم، چونکه اصلا نمی تونم به کسی اعتماد کنم
حس خوبی نسبت به ازدواجم ندارم و مطمئنم که خوشیخت نمیشم
نمی تونم هیچ پسری رو برای ازدواج دوست داشته باشم
← مشورت در ازدواج آقایان (۱۶۹۶ مطلب مشابه)
- ۱۰۳۲۵ بازدید توسط ۷۴۷۶ نفر
- يكشنبه ۷ تیر ۹۴ - ۲۱:۵۸