سلام
من یک سال و نیم هست که از همسرم جدا شدم. البته قبلش هم یه دو سالی میشد که خونه پدرم زندگی میکردم.
مشکل من بجز زجری که بخاطر خراب شدن زندگیم میکشم اینه که تو خونه درکم نمی کنن.
با اینکه همیشه در زندگیم آدم معتقد و متهعدی بودم و به نماز و روزه پایبندم ولی از طرف خانواده خیلی محدود شدم.
من روزی برای خودم خانم یه خونه بودم که هر طور میخواستم دکورش رو تغییر میدادم. با دوستانم رفت و آمد داشتم. برای خودم ارزش و احترام اجتماعی داشتم. برای خونه ام خرید میکردم. مهمونی میرفتم یا دوستانم میومدن خونه ام.
متاسفانه شوهرم آدم متعهدی نبود و به من خیانت میکرد. وقتی جلوش وایستادم گفت باید بری و من زن جدید میگیرم. دیگه مجبور شدم طلاق بگیرم.
الان تو خونه مستقل نیستم. تو اتاقم حبس شدم. همه واسم غیرتی شدن. وقتی میخوام برم بیرون از می پرسن کجا میری؟ با کی میری؟ در حالیکه من بچه نیستم. یه زن 31 ساله هستم.
باز خدا را شکر یه کار نیمه وقت دارم که سرم رو گرم کنم وگرنه تا حالا یه بلایی سر خودم آورده بودم. هر چند همونم علی رغم مخالفت برادر کوچکتر از خودم هست. همین برادرم همه اش به پدرم فشار میاره که منو بیشتر محدود کنه. خیلی احساس غیرت می کنه.البته خودش متاهل هست.
تقریبا نمیذارن تنها برم بیرون. حتما یکی باید همراهم باشه. از دوستام خجالت می کشم که با من تو خونه مثل دختر بچه ها رفتار می کنن.
مثلا با دوستم قرار میذارم برم خونشون و وقتی میگم دارم میرم نمیذارن و کنسل می کنن. حتی یه روز که پیش دوست مریضم رفته بودم با من بشدت دعوا کردن. اگه از خدا نمی ترسیدم و آدم معتقدی نبودم حتما خودم رو می کشتم و راحت میکردم. هر روز آرزوی مرگ می کنم تا شاید از این وضع خلاص بشم.
اگه برام کاری می کنن حتما یه جوری به رخم می کشن و منت میذارن. حس می کنم براشون مهم نیستم و سر بارشون هستم. من زیادی و مزاحم هستم. آرزو می کنن یکی بیاد من لکه ننگ رو با خودش ببره تا شاید اینا یه نفسی بکشن. پیش هیچ کسی نمیتونم دردم رو بگم. به قلبم فشار میاد. وقتی بحث می کنیم به مرز سکته میرسم. کاش بمیرم و راحت بشم.
آخه چرا من نباید عادی و مثل دیگران یه زندگی ساکت و آروم واسه خودم داشته باشم؟! چرا باید در حصار دیوارهای اتاقم محصور و زندانی باشم؟ تنها امیدم اینه که صبح بشه و یه چند ساعتی از این خونه لعنتی دور بشم. پدر و مادرم آدمای بدی نیستند ولی دارن با این کنترل شدید خفه ام می کنن.
لطفا به من بگین چطور با این وضع کنار بیام؟ خیلی باهاشون حرف زدم ولی فایده ای نداشته. بخدا دیگه بریدم. از زندگی سیر شدم.
مرتبط با ازدواج خانم های مطلقه:
با چه استدلال هایی پدرم رو راضی به ازدواج با یه خانم مطلقه بکنم؟
یه خانم مطلقه چقدر شانس ازدواج مجدد دائم رو داره ؟
مزایا و معایب زندگی با خانوم مطلقه
یه دختر مطلقه باید سطح توقعاتش رو در ازدواج مجدد پایین بیاره ؟
کسی هست که با یک خانم مطلقه ازدواج کرده باشه ؟
چرا ازدواج پسران مجرد با زنان مطلقه رایج شده؟
بعد از ازدواج با یه خانم مطلقه چه چیزهایی ممکنه آزارم بده ؟
چون مطلقه هستم می خوام پسری رو که بهم توجه داره از خودم دور کنم
چرا عده ای از پسران مجرد با مطلقه ها ازدواج می کنند ؟
مطلقه ام، می ترسم خواستگارم بعد از ازدواج پشیمون بشه
دختری مطلقه ام، ولی کسانی که به من معرفی می شوند مجرد هستند
آیا موضوع مطلقه بودن خانم حتما باید به خانواده ی خواستگار گفته بشه؟
به خواستگارم گفتم دختر نیستم گذاشت رفت
دختری مطلقه ام، ولی کسانی که به من معرفی می شوند مجرد هستند
خواستگاری از دختری که در دوران عقد طلاق گرفته
← مسائل زنان مطلقه و بیوه (۳۵ مطلب مشابه)
- ۳۳۰۵ بازدید توسط ۲۴۲۵ نفر
- پنجشنبه ۱۲ شهریور ۹۴ - ۲۲:۳۵